متین متین، تا این لحظه: 15 سال و 9 ماه و 10 روز سن داره
مهبدمهبد، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 15 روز سن داره

متین و مهبد

بچه باید بچگی کنه.

این روزا کنار مهبد چیزهای جالبی میبینم .کارایی که از زمان متین یادم رفته بود.دوست دارم بچگی کردناش رو. بهش اب میدم توی توی لیوان پلاستکیش که بخوره بعد یکم خوردن میریزه روی فرش و خودش با حالت تعجب نگاه میکنه که چه اتفاقی افتاده. موقع سیر خوردن خودش رو قلقلک میده و از این کار لذت میبره وقتایی که کارتون نگاه میکنه با تمام وجودش محوش میشه و باهاش حرف میزنه. وقتی مسواک میزنم مسواک خودش رو میدم بهش و اونم ادای منو در میاره. موقع خودن ناهار اینقدر دستاش رو تکون میده که گاهی دستش میخوره به قاش توی دستم و همش پخش میشه روی زمین. وقتی با زحمت متین آجراش رو میریزه توی سطل با یه حرکت اونارو توی سر خودش خالی میکنه و کلی میخنده. باباش که میاد...
27 فروردين 1393

سال نو

سلام وصد سلام به روی ماه همه دوستای نی نی وبلاگی و کوچولوهای نازشون.حالتون چطوره .امیدوارم سال خوبی رو شروع کرده باشید و ادامه مسیرتون پر از روزهای شاد و توام با سلامتی باشه. پایان سال قبل به علت خرابی کامپیوترم نتونستم بیام و مطلب بذارم .اما حالا پرم از خاطرات و اتفاقات خوب و بد .البته من خوباش رو می نویسم چون بدا همینجوری خوی خاطرات میمونن و نیازی به یادادشت کردن ندارن.بگذریم.سال گذشته با تمام بدیهای و خوبی ها و غصه هاو شادیهاش گذشت .امیدوارم توی سال جدید شادی های زندگیمون بیشتر باشه و خنده از روی لبامون محو نشه. بریم سراغ گل پسرای خودم .شاهزاده های کوچولوی من. خدارو هزار بار شکر میکنم که یک سال دیگه بهم عمر داد تا کنار شما و همس...
27 فروردين 1393

مشکل

سلام دوستان. نمیدونم صفحه نی نی وبلاگم چه مشکلی پیدا کرده از توی کامپیوتر خودم نمیتونم مطلب بذارم.لطفا اگه اطلاعاتی دارید کمکم کنید.الان از خونه پدرم و از کامپیوتر ایشون استفاده میکنم.خیلی ناراحتم.نمیدونم چی کار کنم. ...
22 اسفند 1392

اومدم باز اومدم،میدونم دیر اومدم.

سلللللللللللللللللللللللم به گل پسرام .میدونم میدونم این دفعه دیگه خیلی دیر اومدم. شرمنده ولی دلو دماغ نداشتم .میدونی. این چند وقته دوتا فوتی داشتیم که حسابی حالو روزمو بد کرده .اولیش زن دایی عزیزم بود که به 1 سال نرسید بعد از فوت داییم رفت پیشش.خدا بیامرزتشون. دومیش هم پسر عمه جوونمون بود که کلی ادمو داغدار کرد بس که این مرد خوبو شریف بود .خیلی دلم گرفتست .چه میشه کرد رسم روزگاره .باید ساخت . از این ناراحتی ها که بگذریم .اینروزامون خداروشکر بدون مریضی سپری میشه .و با کلی شیطنت همراه.همین الان که نشستم مهبد خان حسابی داره اتیش میسوزنه .نمیذاره که من بشینم. الان میام...... از دست این شیطون تا 1 دقیقه میشینم با کارای جدید روبرو...
1 اسفند 1392

مریضی

اینروزا خبری از شیطتنهای گل پسرانم نیست .میدونید چرا ؟؟؟؟ چون اول متین آنفلانزا گرفت بعد هم مهبد رو دچار کرد. دوشنبه عصر بود که از کلاس زبان اومدیم خونه .یهویی متین شروع کرد به ناله کردن که دستش درد میکنه .منم اول فکر کردم که شاید روی دستش افتاده باشه ولی وقتی بهش دست زدم دیدم داره از تب میسوزه .سریع رفتیم دکتر .تا مطب دکتر هم یه ریز گریه میکرد .آقای دکتر هم بهش 4 تا آمپول داد که دوتاش رو همون موقع زدیم و 2 تای دیگش رو فرداش .شب هم که اومدیم خونه فقط خوابید و حسابی عرق کرد اونقدری که تمام لباساش و تختش خیس شد.ولی خوب خیلیتاثیر داشت و حالش رو بهتر کرد ولی حالا باید 4 روز خونه بمونه واسه همین خونه نشین شدیم .از روز دوم مهبد شروع کرد ب...
10 بهمن 1392

جامونده ها

سلام گل پسرا امروز براتون از همه جا و همه زمانی خبر دارم .ولی چون هزار ماشالله حافظم خوبه تاریخاشون رو یادم نیست مگه تازه باشن یا خیلی خاص باشن. طبق معمول اول از همه پسر ارشد . جونم واست بگه بالاخره میری کلاس زبان البته از دیروز که شنبه بود 5/11/92 توی همون موسسه خودت کلاس زبان برگزار میشه و شما هم خیلی خوشحالس از این که کنار دوستات هستی. از رفتارات بگم که مثل وقتی ما بچه بودیم از چهارچوب بالا میری برای رسیدن به بارفیکس. و چون ما توی آپارتمان زندگی میکنیم و من نسبت به ساعت های استراحت حساسم .روزی 20 بار ازم میپرسی که مامان الان ظهره من می گم آره و شما هم میگی ای بابا پس کی بعد از ظهر میشه تا بتونم از بارفیکس برم بالا و بپرم. دیروز او...
6 بهمن 1392

مادر خبیث

آن زمانی که فرزندانم آنقدر بزرگ شوند که منطقی را که انگیزهء پدر یا مادر است درک کنند، به آنها همان را خواهم گفت که مادر خبیثم به من گفت: آنقدر تو را دوست داشتم که از تو بپرسم کجا میروی، با که میروی، و چه زمان به خانه باز خواهی گشت. آنقدر به تو عشق میورزیدم که سکوت کنم و بگذارم دریابی که دوست تازهات آدم پَستی است. آنقدر دوستت داشتم که مدّت دو ساعت بالای سرت بایستم تا اطاقت را تمیز و مرتّب کنی؛ کاری که نباید بیش از پانزده دقیقه طول میکشید. آنقدر مهرت را به دل داشتم که بگذارم خشم، نومیدی و اشک در چشمانم را ببینی. فرزندان باید دریابند که پدر و مادرشان آدمهای کاملی نیستند. آنقدر دوستت داشتم که بگذارم مسئولیت اعمالت را به عهده بگیری حتّی زما...
21 دی 1392

برف میاد.....برف نمیاد... ولی باز میاد.....

سلام به رو گلتون خوشگلای من. این چند وقته هم مثل همیشه سرمون با شما گل پسرا گرمه و البته اتفاقات روزمره که باعث میشه کمتر بنویسم .ولی همچنان میام. از آقا پسر گلم متین بگم که هر روز بهتر از روز قبلش میشه .گل پسرم شما هر شب دیگه دندونات رو مسواک میزنی بدون این که من بگم .همچنان دوستات رو که میبینی شیطونیات گل میکنه. صبح و شما منترظ سرویست هستی. هر روز که از کلاس میای اونقدر خسته ای که نمیتونی لباسات رو دربیاری .هر بار که از بیرون برمیگردیم شما میگی:مامان چرا تو زودتر از من لباست رو در میاری.منم هر بار برات از اولش توضیح میدم که بعد از اینکه هر لباسم رو در میارم میذارم سر جاش .ولی دفعه بعد شما دوباره از اول سوال میپرسی. چند وقتیه ...
11 دی 1392

عکس های 1 سالگی مهبد

با عکسای آتلیه  مهبد و متین اومدم. سلام گل پسرا . بالاخره ما هم رفتیم اتلیه توی یه روز بارونی.جونم واستون بگه ساعت 11 رفتیم که 12:30 اونجا باشیم .از وقتی رسیدیم دویدن های منو بابایی شروع شد که شما مهبد خان رو آماده کنیم شما هم که شیطون بلا  همش در حال کنکاش توی دنیای جدید بودی با اون همه وسایل و اسباب بازی های جدید خلاصش کنم کلی عرق ریختیم و کلی هم جیغ زدیم .خانم عکاس که دیگه صداش در نمیومد بس که جیغو داد کرد واسه جلب توجه شما هم به روی خودت نمیاوردی و همش کار خودت رو میکردی .اینقدر شیطونی کردی که عکسایی رو که میخواستم نشد همه رو بگیریم دو سه تا دکور از شمت و یکی دوتا دکور از متین و چند تا هم خانوادگی .ولی همینا 2 ساعت و نی...
11 دی 1392