متین متین، تا این لحظه: 15 سال و 9 ماه و 11 روز سن داره
مهبدمهبد، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 16 روز سن داره

متین و مهبد

5

سلام سلام به فرشته کوچولوهای خودم. پایان5 ماهگی در تاریخ 20/2/92 مهبدم وارد  ششمین ماه عمر خودش شد.گل پسری که حسابی سرحال وشیطون  شده دیگه دوست نداره روی زمین تنها بمونه و همش دوست داره بره ددر. پسرم حساس و جایی بغیر از تخت خودش راحت نمیخوابه مگه من مدام کنارش باشم .اینم شده دردسر. ماشالله ماشالله هر روز هم داره قدبلندتر میشه. دیگه در زمینه برگشتن به روی شکم و ایستادن و تکیه دادن به میز و نشستن ماهر شده .در تلاش برای چهار دست و پا رفتن .اشتباه نگفتم ایشون انگاری سینه خیز رو دوست ندارند و با چهار دست و پا بیشتر حال میکنن. از تولید کردن صداها و اصوات مختلف بگم . که خیلی شیرین شده .وقتی هم که خیلی ذوق مرگ میشه ، ...
21 ارديبهشت 1392

بدون عنوان

    این آقا پسر گل رو که میبینید امیر علی جان .خیلی ناز و دوست داشتنیه.من عاشقشم .خیلی خیلی زیاد دوستش دارم. گل پسرمون داره 3 ساله میشه .ماشالله ،هزار ماشالله برای خودش مردی شده .تولدت مبارک قند عسل .البته پیشاپیش. ...
9 ارديبهشت 1392

آبله مرغون

                    این پست تکمیل شد.   سلام عزیز دردونه من. متین گلم .مامان فدات بشه که مریضی .میدونی روز15 فروردین سال 1392 متوجه دونه های قرمز رنگی توی صورت و پشتت شدم و شب قبلش هم بدلیل نامعلومی تب داشتی ،که با توجه به این که 10 الی 15 روز پیش در مراسم یاد بود دایی خدا بیارزم ،با بچه های دختر خالم که آبله مرغون داشتن بازی کردی ، نتیجه گرفتیم که شما هم مبتلا شدی و امروز هم خبر دار شدم پسر خالت هم گرفته. خلاصه که از شیطنتات خبری نیست و شما مدام روی زمن ولو هستی .غذا خوب نمیخوری، بیشت دلت آب میخواد. بی حال بیحالی.وقتی میبینم که دونه ها هی بیشتر میشه و شما ...
3 ارديبهشت 1392

اینروزها

سلام گل پسرای عزیز من. امروز میخوام کمی از روزهای با شما بودن بنویسم. اول هم از شاه پسرم متین خان شروع میکنم.شما گل پسری که مثل همیشه منو با کارات خندون و شاد میکنی.اینقدر بلبل زبون شدی که نگو .من رو که هیچ بقیه رو با حرفات شگفت زده میکنی.مثلا .چند رو پیش خاله میترا اومده بود خونمون و شما هم طبق معمول با هم در حال جنگ بودید البته اینم بگم که خیلی عاشق هم هستیدا ولی خوب شیطنت هردوتاتون زیاده دیگه چه میشه کرد.خوب بریم سر اصل موضوع .میگفتم که درحال جنگ بودید که خاله میترا مثلا ناراحت شد و بهت گفت که من با تو قهرم. جواب شما خاک تو سرت که با من قهری. منو خاله میترا این شکلی بودیم. حال شما کاملا خوب شده و فقط جای کمی از زخمهات مونده...
3 ارديبهشت 1392

با اطمینان مهبد آبله گرفت.

سلام به فرشته کوچولوهای خودم. اومدم بگم مطمئن شدم مهبد هم آبله مرغون گرفته وتاریخش هم 31/1/92 هستش ، خیالم راحت شد .کوچولوی من خفیف گرفته این بیماری رو و فقط جوش زده بدنش و الان هم به زخم تبدیل شده و اصلا هم خودش نفهمید.حتی یه ذره تب هم نداشت. خداروشکر. بی حال هم نشد .از شیر خوردن هم نیفتاد.بازم خداروشکر. متین هم لکه های زخماش دارن کمرنگ تر میشن. دیروز 2 اردیبهشت  تولد بابارضا بود واسه همین هممون جمع شدیم خونه خاله میترا و با کیک و برف شادی سورپرایزش کردیم. متین قبلش نزدیک بود لو بده و هی می گفت مامان چرا کیکو نمیاری پس. امروز که 3 شنبه  3 اردیبهشت باشه.با مهراوه دختر دایی و مامانش رفتیم جاده چالوس رستوران همیشگیمون (لاله) ...
3 ارديبهشت 1392

سال نو

سلام سلام صد تا سلام به همه هموطنان ، کوچولوها، مامانای مهربون، پدرهای زحمتکش، پدربزرگا و مادر بزرگا و مخصوصا دوستای خوب خودم و سلام ویژه برای گلای زندگی خودم اقا متین و مهبد خان. سال نو همه مبارک .امیدوارم سال جدید پر از شادی ها براتون باشه. چند وقتیه که نتونستم بنویسم واسه همین این پست کمی طولانی میشه ، البته به پست مامان امیر علی جیگر نمیرسه وبه قشنگی نوشته هاشم نمیرسه .آخه من تعریف کردنم خوب نیست ولی خوب. 1عید : از سال نو بگم که امسال هم مثل هر سال خونه پدر و مادر عزیزم بودیم با عضو جدیدمون مهبد.امیدوارم سایه پدر و مادرم سال های سال بالای سرمون باشه.از خواهرم امسال فقط میترا خواهر کوچیکم پیشمون بود .لحظه سال تحویل تلویزیو...
14 فروردين 1392

3 ماهگی

سلام به دوستان مهربون حالتون چطوره؟ خیلی ممنون که توی تین مدت که نتونستم بیام جویای حالم بودید. راستش سرم خیلی شلوغه .پسرها هم که با شیطنت دوچندانش کردن .اونقدر زیاد که نمیتونم تند تند بیام و ازشون بنویسم.حالا یه مختصری خاطره میذارم تا بعد بیشتر بشه ان شالله. از آقا مهبد بگم که ماشالله هزار ماشالله عزیز دلم بزرگ شده و تپلی . 3 ماهش شد گل پسر .انگار همین دیروز بود که توی بیمارستان صورت ماهش رو به صورتم چسبوندن و گرمای وجودش منو لرزوند. مثل برقو باد گذشت ولی تمام لحظاتش جلوی چشمام .از خوابهای زیادش تا الان که وقت روزی 3 ساعت . از خنده های کجش تا الان که از ته دل میخنده و ما رو که میبینه ذوق میکنه.از هیجانش بخاطر این که دستش رو میشناسه و میخو...
24 اسفند 1391