ترس
رسید روزایی که برای نبودنت بترسم. این روزا میفرستمت برای خرید های خیلی کوتاه تا برای رفتن به مدرسه و وارد اجتماع شدن اماده بشی .و برای اولین بار گذاشتم تنهایی 1 ساعتی رو بدون من توی کوچه با بچه هایی که برای اولین بار دیدیشون بازی کنی. آخه توپ جدید برات خریدم و خیلی هیجان داشتی که زودتر استفادش کنی. برای همین اجازه دادم که بری ولی همش پشت پنجره نگاهت میکردم و مواظب بودم کسی بهت ظلمی نکنه ولی خداروشکر تو خیلی خوب از پس حرفها و کارای بچه های دیگه که یکی دوسالی سنشون ازت بیشتر بود بر اومدی و کنارشون خوش گذروندی .یه جایی که می خواستی با پسری که بنظر 3 سالی ازت بزرگتر بود بازی کنی .پسره ازت پرسید که فوتبال بلد نیستی چون ضایع توپ رو شوت میکنی...