اولین دست نوشته مامان برای شما
سلام امروز 86/9/12 و من 24 سال سن دارم 1 سالو 2 ماه از زمان ازدواجم میگذره و رفتم پیش دکتر زنان .چون شب قبل با حالت تهوع شدیدی از خواب بیدار شدم و به همین خاطر از بی بی چک استفاده کردم و مثپبت بود واسه همین برای اطمینان رفتم دکتر و دکتر هم تائید کرد که باردارم .نمی دونم باید خوشحال باشم یا نه چون با این بارداری خیلی چیزا رو از دست میدم تازه با این که خودمون خواستیم که بچه ای توی زندگیمون باشه.و با این حال فکر میکنم ارزش چیزای دیگه ای که بدست میارم خیلی بیشتره. به هر حال نمی دونم باید چی کار کنم. همیشه داشتن بچه برام ارزو بوده و از گفتن اسمش ذوق زیادی می کردم ولی حالا.... انگار برام طبیعیه شاید باید زود باورش کنم تا بتونم بهتر با شرایط کنار بیام. فکر کنم فعلا بسه تا دفعه بعد.
خوندی مامانی این اولیش بود برو بعدیشو بخون
امروز که دارم مینویسم بهمن به تاریخ 86/11/1 .الان 3 ماه و 1 هفته و 3 روز از بارداری من گذشته و تو کوچولوی من شکل گرفتی .تا همین الان لحظه های انتظار سخت بود. می دونم که سخت تر از این هم میشه اما تو کوچولو یه روز بزرگ می شی و میتونی این نوشته ها رو بخونی و بفهمی که منو بابایی برای بودن تو تلاش زیادی کردیم البته به خواست خدا .
توی تمام این مدت روزا رو دونه دونه میشمردم .حالا که از وجودت بیشتر مطمئن شدم دلم میخواد زودتر بیای.
بعضی وقتا یه احساسایی میاد سراغم که نمیدونم چی کارشون کنم. گاهی از احساسم متنفر میشم ولی وقتی به روز اومدنت فکر میکنم برام اون لحظه های دردناک راحت میشه. و از این که یه روزی میای و بهم میگی مامان خیلی ذوق زده میشم و قند توی دلم اب میشه. حس شنیدن کلمه مامان از زبون یه کوچولو خیلی عجیب ودوست داشتنیه. از این حسم خوشم میاد.
از بابات بگم که یه مرد بلند قد مهربون .ریش نمیزاره چون فکر کنم بهش نمیاد. خیلی مسئولیت پذیره و به انسانها احترام میذاره .ولی تا همین لحظه در مورد شما حرفی نزده شاید هنوز متوجه نیست .آخه کمتر از من وجود شما رو حس کرده .منم با این که مطمئنم که توی دلمی ولی گاهی حس میکنم هنوز کاملا درکت نکردم.اما اشکال نداره چند ماه دیگه هم که بگذره هم من هم بابایی دیگه وجود شما رو کاملا حس میکنیم و از بودنت به یقین میرسیم.الان که دارم مینوسم باصدای کمی بلند هم میخونمش چون میدونم میشنوی پس خوب گوش کن، تو باید بچه خوب، مودب، مهربون، بخشنده، صادق و خانواده دوست باشی و در ضمن هیچ وقت خدا رو فراموش نکنی و همیشه بدونی که اون برای کمک پیشته حتی اگه ما نباشیم.بعدا که بزرگ شدی معنی این کلمات رو میفهمی. خب دیگه عزیزم فعلا خسته شدم .تا دفعه بعد .دوستت دارم.
اینم دومین مطلب .حالا آخرین دستنوشتم رو بخون
24 بهمن 86 بود که شروع حرکت شما بود .اولین تلنگر .توی استخر بودم که یه حرکت خیلی کوچیک رو بالای شکمم حس کردم انگار شما از تو شکمم رو بیشگون گرفتی. خیلی ذوق کردم و سریع رفتم پیش دکترم و اونم معاینه کرد و گفت که بعله .شما بودی که خیلی هم شیطونی.وایییییییییییییییییییییییییی چه حالی میده .داری حرکت میکنی .از الان منتظر حرکت بعدیتم.
28 بهمن دومین حرکت.قسمت چپ شکمم احساس دو ضربه کردم. وای خدا .خیییییییییییییییییییلی باحالی .خیلی بزرگی .قربون عظمتت .
16 اسفند رفتیم دکتر البته 3 نفری یعنی منو شما و بابایی .بابا اولین بارش بود که میومد و خیلی از من هیجان زده تر بود. منم از هیجان بابا هول شدم غرق شادی بودم و این باعث شد فشارم بره بالا .تا اون موقع فشارم خوب بودا ولی تا دیدم بابایی اینجوری ذوق داره منم هیجان زده شدم و این باعث شد شما تندتر حرکت کنی شایدم خواستی به بابا بفهمونی که هستی. وقتی صدای قلبت رو گوش کردیم. خیلی تند تند بود من چند بار قبلش هم صدای قلبت رو شندیده بودم ولی هنوزم هیجان داشت. همون موقع بود که دکترم که داشت معاینمون میکرد گفت که الان داری شصت میخوری. عزیزم..... جیگر شصت خوردنتو. .مدامم میرفتی اینورو اونور شیطون شدهبودی حتما از دیدن بابایی تو هم ذوق داشتی چون دیگه باور کرده بود که هستی.خدا رو شکر که تا اینجای راه رو به سلامت رسیدم. دوست دارم که باقیمانده را رو به خوبی طی کنم و شما سرحالو شاد بیای توی بغل منو بابایی .راستی هنوز نمیدونم دختری یا پسر. فعلا فقط کوچولویی ......... دوستت دارم.
خب متین خوشگلم .اینا اولین نوشته های من در مورد شما و اون لحظات بود .بعد اون اینقدر درگیر شما بودم که دیگه یادم رفت بنویسم ولی توی بلاگت نوشتم تمام اون لحظات قشنگو دوستت دارم خوشگل من و برات ارزوی بهترین ها رو دارم.
راستی اینم بی بی چکی که شما اومدنت رو باهاش برای من اعلام کردی