سفر به رودسر
سلام به همه دوستای مهربون و همراه من. ما برگشتیم .البته 3روزی میشه ولی اینقدر کار رو سرم ریخته بود که نتونستم زودتر بیام.
جونم واستون بگه که شروع سفرمون .صبح جمعه 12/3 ساعت 7 صبح بود.ما از شب قبل رفتیم خونه بابارضا تا وسایل اونها رو هم جابجاکنیم آخه قرار بود با یه ماشین بریم.خواهرم مریم هم صبح اومد. خلاصه که راه افتادیم خیلی عجله نداشتیم و میخواستیم اروم اروم بریم. از جاده چالوس نرفتیم که فکر کنم ترافیک بود خفن...
خلاصه شروع سفر خوب بود تا که سمت بعدازظهر رسیدیم رودسر .اونجا دوست بابام اومد دنبالمون. قرار شده بود برامون خونه بگیره که بنده خدا خونه خودش رو بهمون داد. خیلی خجالت کشیدیم و نتونستیم ردش کنیم ولی گفتیم که فردا ش میریم دیگه که اونا هم اذیت نشن. خانواده خیلی خوبی هستن.برادر دوست بابام و خانومش هم اونجا بودن. خیلی خوش میگذشت کنار هم. گفتیم قبل رفتن بریم روستایی به اسم رحیم اباد کنار رودخونه و با هم ناهار رو بخوریم بعد از اونجا جدا شیم.بهش میگفتن ییلاق قبل ظهر راه افتادیم با 3 تا ماشین. رفتیم وسایلمون رو پهن کردیم و بساط ناهار رو که یه املت مشت بود راه انداختیم .از بس جوجه خورده بودیم خواستیم سبک باشه.داشت خوش میگذشت که شروع شد.............................
ناراحتی هارو میگم.اولیش دست متین بود که دو تا خار بزرگ رفت توی دستش و باعث شد کلی من واون باهم گریه کنیم ، چون نمیتونستیم حتی به دستش نزدیک بشیم چه برسه بخوایم خارها رو دربیاریم. خلاصه با کلی خون به جیگر شدن یکمش رو در آوردیم 1 ساعت طول کشید.تازه یه خورده آروم شده بودیم .وسایلارو جمع کردیم که برگردیم .فهمیدیم از بین اون همه ماشین پارک شده ماشین خواهرم رو دزد زده بود .نامرد خیلی وسیله برده بود ، حتی پاستیل های توی ماشین رو هم برده بود.کلی اونجا خورد توی ذوقمون و ناراحت شدیم.به هرحال ... راه افتادیم. اما میگن تا سه نشه بازی نشه. .توی جاده یه دفعه دوستمون رو گم کردیم. فکر کردیم خیلی جلو رفته.سر یه پیچ چند نفر رو دیدیم که دست تکون میدن و کمک میخوان. ما هم واستادیم کمک کنیم.بنده خداها با پراید رفته بودن توی رودخونه یعنی سر پیچ یه کامیون میاد جلوشون اونا هم سرعتشون زیاد بوده میرن ته دره که میافتن توی رودخونه. اول نمیدونستیم کیا هستن اما بعد ده دقیقه که مرده از توی ماشین اومد بیرون دنیا روی سرمون خراب شد .اونا همین دوستای جدیدمون بودن. دیگه نمیدونستیم چیکار کنیم. به اورژانس و پلیس با بدبختی زنگ زدیم.محلی های اونجا که خدا خیرشون بده سریع اومدن کمکشون و تا رسیدن اورژانس همشونو آوردن بالا. 4 نفر ( راننده که مرد بود، خانموش، زن داداشه راننده و بچش .خدا خیلی بهشون رحم کرد.سالم در اومدن البته با چند تا جراهت که بچه کوچولوشون بیشتر از همه صدمه دیده بود .خلاصه اون شب تا فرداش بیمارستان موندیم.بازم خداروشکر همشون فرداش مرخص شدن.فقط کوچولوشون رو برای ازمایشات بیشتر بردن رشت و 2 روز بعدش مرخصش کردن.توی این مدت متین بیچاره هی میخوابید و هی بیدار میشد و یه چیزی بهش میدادم تا سیر بشه و بعد دوباره خواب. همون بد خواب شدیم.فرداش برای اخرین بار رفتیم خونشون و یه دل سیر خوابیدیم ولی چه خوابیدنی که با بیدار شدن صبح زود محمدرضا و متین خراب شد و به سردرد منتهی شد.
راه افتادیم به سمت خونه. توی راه اینقدر به مثانم فشار اومده بود که مدام میرفتم دستشویی. کلی هم که برای خرید ایستادیم .به همین خاطر 12 ساعت طول کشید تا برسیم خونه.
اینم ماجرای سفر فراموش نشدنیمون.حالا عکسای قسمت های خوب سفرمون رو میذارم.
اینجا محمدرضا گل جمع میکرد میریخت توی رودخونه متین هم از همون جا گلارو ورمیداشت میریخت سر جای اولش.
متین یکم سردش شده بود بردمش روی تخته سنگ زیر افتاب که گرم بشه آخه نمیومد لباس تنش کنم که.یهو چند عدد گاو نازنین اومدن برای اب خوردن .پسر منم شیر مرد .اصلا نترسید.
دیگه یخ کرد بچم بابایی مهربون لباساشو در اورد و پیچیدش توی حوله و تحولیش داد به من تا لباس تنش کنم.
نیم ساعت کنار دریا بودیم همش................... ولی خیلی خوب بود.
اینجا دیگه کار از یخ زدن گذشته بود به لرز افتاد .
ما هم سریع بدادش رسیدیم و یه پا خانومش کردیم.
طبیعت زیبای شمال
این گلای خوشگل هم تقدیم به دوستای خوبی که همیشه همراهمون هستند.