مریضی دوباره متین
سلام به گل پسرای خودم خوبید ؟ دردو بلاتون بخوره توی سر من .هیچ وقت مریضیتون رو نبینم. ایشالله همیشه تنتون سالم باشه.بازم نتونستم چند روزی بیام.اگه حالم بده .دایی عزیزم به رحمت خدا رفت دیروز بود راستی دیروز چندم بود؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟آهان.2 /91/12 چه روز بدی .باتلخی شروع شد و هنوز ادامه داره.دایی بزرگم که خیلی دوستش داشتم رفت .سرطان معده داشت و 1 سالی یا شایدم بیشتر در جنگ با این مریضی وحشتناک بود که دست آخر هم خدا بردش. همین الان دلم براش تنگ شد.چقدر دیروز براش گریه کردم .البته نصفش یواشکی .چون جلوی شما متین خان که نمیشد گریه کرد اونوقت سوال پیچم میکردی و منم نمیتونستم بهت جواب بدم یه بار که پرسیدی گفتم:چیزی رفته توی چشمم.دیگه مجبور شدم تو تنهایی گریه کنم.امروزم که تشعیع جنازه داییم بخاطر سرماخوردگی شدید شما متین خان نتونستم برم کسی هم نبود که شما رو بهش بسپرم .خودم پیش شمام و دلم بهشت زهراست .خدایا داییم رو به خودت سپردم .میدونم که جاش خوب و الان دیگه درد نمیکشه .روحش شاد .خداحافظ دایی..................................
آخرین عکس از دایی عزیزم وقتی هنوز سالم بود.
اگه بیشتر درموردش بنویسم دیگه خیلی سخت میشهو اشکم هم امون نمیده.
از مریضی شما بگم که تبت از دیروز شروع شد .اول کم بود ولی بعدش با بیحالی شما زیادتر شد.رفت روی 38 درجه .پاشویه هم فایده نداشت .رگای چشمت هم قرمز شده بود و کلا خودت هم قرمز بودی که باعث شد دیشب ببریمت دکتر .گلوت چرک کرده بود و همینطور سینوزیتت اود کرده بود.شربت سرفه، ایبوبروفن،آموکسی سیلین اونم دوتا شیشه .چه شود و البته قطره بینی.دیشبم هر کاری میکردیم تبت از 37 پایین تر نمیومد .منو بابا نوبتی پاشویت میکردیم یه کم که تبت پایین میومد .بعد نیم ساعت دوباره میرفت بالا.امروز هم همین طور بودی .ولی الان خیلی بهتری.اما هنوزم دمای بدنت زیاد .قربونت برم که توی همون حال مریضی حرفای قشنگ قشنگ به من میزدی. نصف شبی میگفتی مامان چقدر دستبندت قشنگه .موهات خیلی خوشگل، و از این حرفا .هر چیزی هم که میگفتیم گوش میدادی.قربون مظلومیتت برم.من طاقت مریضی شماها رو ندارم .خدا کنه مهبد نگیره.
حالا دلیل درست کردن .وبلاگ.
اسفند 89 بود که خونه دوستم سمانه جون مامان آوینا گل بودم که دیدم که مطلبی رو مینویسه و بهم در مورد وبلاگ گفت و گفتش که خیلی خوبه .من هم وقتی اومدم خونه رفتم سراغ اینترنت و سریع یه وبلاگ درست کردم.سه شنبه ،دهم بود و شما 2 سال و 8 ماهت بود و من که همیشه دوست داشتم یه جوری خاطرات رو داشته باشم خوشحال بودم از این که جایی رو پیدا کردم برای ثبت کردنش و دیگه نیاز نبود توی دفتر های زیادی بنویسم تازه خوبی نی نی وبلاگ هم این بود که میشه عکسهات رو بذارم و این خیلی خیلی عالی بود برای من.و من تصمیم گرفتم لحظات مهم زندگیت رو برات ثبت کنم تا بعدها بتونی بخونیش.