3 ماهگی
سلام به دوستان مهربون حالتون چطوره؟ خیلی ممنون که توی تین مدت که نتونستم بیام جویای حالم بودید. راستش سرم خیلی شلوغه .پسرها هم که با شیطنت دوچندانش کردن .اونقدر زیاد که نمیتونم تند تند بیام و ازشون بنویسم.حالا یه مختصری خاطره میذارم تا بعد بیشتر بشه ان شالله.
از آقا مهبد بگم که ماشالله هزار ماشالله عزیز دلم بزرگ شده و تپلی . 3 ماهش شد گل پسر .انگار همین دیروز بود که توی بیمارستان صورت ماهش رو به صورتم چسبوندن و گرمای وجودش منو لرزوند. مثل برقو باد گذشت ولی تمام لحظاتش جلوی چشمام .از خوابهای زیادش تا الان که وقت روزی 3 ساعت . از خنده های کجش تا الان که از ته دل میخنده و ما رو که میبینه ذوق میکنه.از هیجانش بخاطر این که دستش رو میشناسه و میخواد وسایل رو بگیره و وقتی میتونه چیزی رو بگیره اینقدر دست و پا میزنه که نگو .از صحبت کردنش بگم که میخواد شیرین زبون بشه واسه همین انواع حروف رو بکار میبره و در پی تلاش هاش مقدار زیادی آب دهن و حباب میده بیرون.تازه دیروز توی غرغراش 2 بار گفت ماما .می دونم که غیر ارادی بود ولی اینقدر شیرین بود که نگو .دلم میخواست دوباره ودوباره بگه.عاشقتم پسر گلم.ایشالله همیشه تنت سالم باشه.میدونی اینقدر شیرینی که دلم نمیخواد حتی یه لحظه کنارت نباشم.وقتایی که دل درد میگیری و همش گریه میکنی .میخوام دنیامو بدم تا فقط تو آروم بشی و درد نکشی. اون وقتی که دردت ساکت میشه و میخندی ارامشی میگیرم که نگو وصف کردنی نیست..راستی یادم رفت بگم که تلاش شما همچنان ادامه داره برای غلت زدن و خیلی بهتر شده. از بالا و پایین بردنت لذت میبری و بعضی وقتا از هیجان جیغ میزنی.دیگه غریبه که بغلت میکنه نمیخندی .از راه دور که صدای من یا متین رو بشنوی هم لبات خندون میشه و هم سرت مدام میچرخه تا ما رو پیدا کنی.
حالا نوبت پسر گلم متین. جونم واسه گل پسرم بگه که کلاس این ترمت هم تموم شد و شما روزای آخر هر روز با یه کاردستی میومدی خونه .دیروز هم جشن آخر سال رو توی فرهنگسرای سعدی شهر اندیشه برگزار کردیم و به شما خیلی خوش گذشت .کلی بازی کردی .بالای سن رفتی . با دوستات عکس انداختی و جایزه گرفتی .با اقای کیان هم عکس گرفتی .در اولین فرصت میذارم تا یادگار بمونه.
گل پسرم از کارات بگم که چقدر شما با ملاحظه ای . هر کاری رو که بهت میگم .خودت چند برابر بهتر انجام میدی. وقتایی که مهبد خواب اگه تلویزون تبلیغ داشته باشه صداش رو کم میکنی و میگی مهبد بیدار نشه .صبحونه رو به کمک شما حاضر میکنیم .وقتی از بیرون میایم و کفشم هنوز بیرون شما برام میاری تو و میگی که مامان بگیرش سنگین .قربونت بشم من.چند روز پیش بابا اومده خونه یهویی برگشتی به بابا میگی (اگه مامان رو اذیت کنی به مامان میگم بزنتت)قربونت برم .اونوقت بابا میگه تو تی اگه مامان رو اذیت کردی چیکار کنیم .اونوقت میگی به مامان بگو منو بزنه. مامان قربونت بشه که اینقدر فهمیده ای.کشمکش هام با شما داره کمترو کمتر میشه.دیگه کمنر هم سربسر مهبد میذاری .انشالله همینجوری بمونی.فعلا چیزی یادم نیست.
آهان راستی الان یادم اوم. 20 این ماه که مهبد 3 ماهه شد .منم تولدم بود و از طرف بابایی و خاله میترا و عزیز و بابارضا سوپرایز شدم وخیلی خوش گذشت.