فکر کردیم گمشده اما.......
پنج شنبه ای که گذشت خونه خواهر شوهرم به اتفاق مادر شوهرم اینا بودیم.شب که خواستیم بیام خوه متین اصرار کرد که بمونه ماهم موافقت کردیم و تا صبح اونجا موند و میگفت که تا صبح دلم برای مامان وبابام تنگ نمیشه .خوب کنار مادر بزرگش بود و خوش میگذشت.
فرداش اونا میخواست بیان خونه ما .من هم کارام رو سر فرصت انجام دادم و منتظر نشستم تا بیان که ساعتای 11 بود که تلفن زنگ زد و مرتضی مکالمه مرموزی رو انجام داد که بعد فهمیدن که ای داد بیدا متین نیست.
همه جا رو دنبالش گشتن ولی نبود که نبود .آخه مسیر خونه و شماره مرتضی رو بلده و میدونتستم که در صورت گمشدن میتونه خودش رو به ما برسونه ولی اون رو اینجوری نشد و گشتن ها بی فایده بود .مرتضی از پیاده گشتن منصرف شدو خواست که با ماشی بره دنبالش که خواهر شوهرم زنگ زد که پیدا شد.حالا قضیه چی بود؟؟؟؟؟
آقا رفتن توی ماشین خواهر شوهرم اینا قایم شدن .هر چی هم دیگران صداش کردن جیکش در نیومده .بعد که خسته شده دیده کسی هم نیومده دنبالش خودش اومده بیرون و گفته که میخواستم پیدام کنید .
وقتی اومد خونه 10 دقیقه تنبیه شد.ولی نفهمید که چی کار کرده.
من برای این اتفاق دلشوره نگرفتم دلم گواه بود که پیداش میشه ولی از کارش اینقدر عصبانی بودم که حد نداشت.اینم گذشت .چه میشه کرد بچست دیگه.