متین متین، تا این لحظه: 15 سال و 8 ماه و 15 روز سن داره
مهبدمهبد، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 20 روز سن داره

متین و مهبد

جامونده ها

1392/11/6 16:46
نویسنده : مامان مینا
2,003 بازدید
اشتراک گذاری

سلام گل پسرا امروز براتون از همه جا و همه زمانی خبر دارم .ولی چون هزار ماشالله حافظم خوبه تاریخاشون رو یادم نیست مگه تازه باشن یا خیلی خاص باشن.

طبق معمول اول از همه پسر ارشد .

جونم واست بگه بالاخره میری کلاس زبان البته از دیروز که شنبه بود 5/11/92 توی همون موسسه خودت کلاس زبان برگزار میشه و شما هم خیلی خوشحالس از این که کنار دوستات هستی.

از رفتارات بگم که مثل وقتی ما بچه بودیم از چهارچوب بالا میری برای رسیدن به بارفیکس. و چون ما توی آپارتمان زندگی میکنیم و من نسبت به ساعت های استراحت حساسم .روزی 20 بار ازم میپرسی که مامان الان ظهره من می گم آره و شما هم میگی ای بابا پس کی بعد از ظهر میشه تا بتونم از بارفیکس برم بالا و بپرم.

دیروز اومدی در گوشم میگی :میشه نماز بخونم .منم گفتم چرا که نه شما ه مرفتی جانماز برداشتی و جایی که همیشه بابات وایمیسته دو ثانیه ای نماز خوندی و اومدی .

حسابی با مهبد بازی میکنی و کلی با هم میخندین و بالا و پایین میپری که گاهی باعث میشه به مهبد بخوری و اون بیفته و گریه کنه ولی چون میدونه تو از قص نزدیش زودی بلند میشه و به بازی با تو ادامه میده.

یه خبر خاص هم دارم که امروز که 6/11/92 باشه اولین دندونت لق شد و شما رو حسابی ناراحت کرد که باعث شد گریه کنی برای این که فکر میکنی هیچی نمیتونی بخوری .منهم کلی باهات حرف میزنم که بدونی این اتفاق بد نیست .

عاشق بلز زدن شدی و تقریبا هر روز تمرین می کنی و کلی هم پیشرفت داری.

1 سال پیش برات دمبل کوچولو خریدم گاهی یادت میافته که داریش و میاریش جلو و حسابی ورزش میکنی.

جدیدا شیطنت های شما زیاد شده .بجای این که مهبد ازت یاد بگیره شما یاد میگیری.

وسایلات از دست مهبد امون نداره و ما هم باید از جلو دستش جمع کنیم.

این روزا نقاشیهات خیلی رنگی تر و بهتر شده .دیگه کمتر یه تصویر تک توی صفحت میکشی.

اینم کار کلاژ

حالا که داری با حروف الفبا آشنا میشی هر جا که حرفی رو ببینی که یاد گرفتی بلند داد میزنی و بهم نشونش میدی.

دوباره بردمت ارایشگاه ولی این دفعه اینقدر خوب بودی که نگو نه گریه کردی ،نه ترسیدی، نه حتی سرت رو خم کردی و آرایشگر با خیال راحت موهاتو کوتاه کرد .و من برای تشویقت بی سیم باب اسفنجی برات گرفتی .خیلی دوستش داری

چندروز پیش داشتی کارتون میدیدی که دیدم مهبد هم اومده کنارت دراز کشیده

حالا نوبت پسر کوچولومونه.

از شما بگم که هر روزت خاصه .اصلا هر لحظت خاصه. اینقدر بهت وابسته شدم که اگه خوابیدن طولانی بشه یجوری سروصدا میکنم خودت بیدار بشی. از خنده هات نگو مه دل و جیگرو با هم میبره. خودتم که خواستنی حتی بابات میخواد بخورتت(قابل توجه آخه کمتر مردی علاقش رو اینجوری به بچش نشون میده)

شما اینروزا زیر وسایل رو برای رفتن انتخاب کردی .هر جا بشه .فرقی نمی کنه.


      

      

دیگه یاد گرفتی روی پارچه ای که برات دوختم بشینی و غذات رو بخوری و در همین راستا یه روز که توی خیابون می خواست بهت رنگارنگ بدم وسط خیابون نشستی.قهقهه

هر چیزی رو که میخوای جیغ میزنی که همه متوجه بشن.

متین از دست چنگولات و دندونات آسایش نداره یا یجا به نفعت نباشه سریع اول گاز میگیری بعد چنگ میندازی.

هر نقطه ای از خونه که باشی تا در یخچال باز میشه ،مثل جت میدویی میپری توی یخچال که ببینی چه خبره.

اب خورذنت خیلی خوب شده هر وقت اب میخوای میری سمت ابخوری یخچال.

منو (ام) صدا میکنی .

راستی بالاخره موفق شدم کلاه وشال قلاب بافی برات ببافم.

فعلا فقط اواری کلمات رو میگی و بیشتر دددددددد و نننننننن بعضی جاها هم کاربردش رو یاد گرفتی یه نننننننننننننه کشیده میگی.

با متین حسابی خوش میگذرونی و باهم از این ور اتاق تا اون ور اتاق میدویید و حسابی جیغ میزنید و میخندید.

نمیدونم جدیدا چت شده باز ترسو شدی و تا از کنارت بلند میشم جیغ میزنی و سریع پامو میگیری.

وقتایی که نازو نوازشت می کنم اگه زود تمومش کنم خودت صورتت رو میچسبونی به صورتم و مثل گربه ه خودتو برام لوس میکنی .میمیرم براتقلب قلبقلبقلبقلبقلبقلبقلبقلب

وقت رسیدن بابا پشت در کشیک میدی .بابا که میاد هنوز از در نیومده تو باید بغلت کنه اما و اگر هم نداره.

امروز رفتی توی اتاقت و برای 10 دقیقه ساکت بودی منم فکر کردم داری آتیش میسوزونی اومدم دیدم شما روی تخت متین بی صدا دراز کشیدی.تا خواستم عس بگیرم فهمیدی زووی از تخت اومدی پایین.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان بهاره مامان امیرمحمد
9 بهمن 92 12:42
وای الهی دورتون بگردم چه پسرهای خوبی و چقدر قشنگ دارن با هم بازی می کنند وای چه آثار هنری آفرین پیکاسو ، داوینچی قربونت برم عزیزم.
مامان علی مرتضی
15 بهمن 92 22:05
چ قشنگ شدن من بافتنی تنها چیزیه که اصلا یاد نمیگیرم عوش هنرهای دیگه داری