متین متین، تا این لحظه: 15 سال و 9 ماه و 13 روز سن داره
مهبدمهبد، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 18 روز سن داره

متین و مهبد

ترس

1393/2/11 16:17
نویسنده : مامان مینا
1,933 بازدید
اشتراک گذاری

رسید روزایی که برای نبودنت بترسم. این روزا میفرستمت برای خرید های خیلی کوتاه تا برای رفتن به مدرسه و وارد اجتماع شدن اماده بشی .و برای اولین بار گذاشتم تنهایی 1 ساعتی رو بدون من توی کوچه با بچه هایی که برای اولین بار دیدیشون بازی کنی. آخه توپ جدید برات خریدم و خیلی هیجان داشتی که زودتر استفادش کنی. برای همین اجازه دادم که بری ولی همش پشت پنجره نگاهت میکردم و مواظب بودم کسی بهت ظلمی نکنه ولی خداروشکر تو خیلی خوب از پس حرفها و کارای بچه های دیگه  که یکی دوسالی سنشون ازت بیشتر بود بر اومدی و کنارشون خوش گذروندی .یه جایی که می خواستی با پسری که بنظر 3 سالی ازت بزرگتر بود بازی کنی .پسره ازت پرسید که فوتبال بلد نیستی چون ضایع توپ رو شوت میکنی ولی تو با اعتماد به نفس کامل گفتی که ضایع نیست و خیلی هم فوتبال بلدی .قربونت برم.

ولی می ترسم .فکر نمیکردم اینقدر از دور شدن تو از خودم بترسم .هر لحظه که توی اتاق بودم استرس تو رو داشتم و با هر جیغی که میشنیدم میپریدم دم پنجره که خداروشکر هیچ کدومش تو نبودی.حالا دلیل استرسای مامانم رو می فهمم وقتایی که ما هر کدوممون حتی 1 دقیقه دیر میکردیم و مامانم خیلی ناراحت بود و استرس شدید داشت که اتفاقی نیفتاده باشه به خودم میگفتم من که جایی نبودم توی راه بودم و درحال اومدن به خونه و حالمم خوبه اما چرا مامان بیخودی استرس داره. اما حالا..... میفهممش ،درکش میکنم.حسش میکنم .

اینروزا خیلی دوست داری مثل بقیه دوچرخه سواری کنی .ماهم سعی داریم برات تهیش کنیم.به پسر عمت (کیوان) گفتم وقتی درسش تموم شد بیاد و تو رو هم روزایی که میخواد بره فوتبال با خودش ببره .اون بچه خوبو مودبیه و میدونم که چیزای خوبی ازش یاد میگیری.

دیدم به بابا می گی بابا گوشی مامان فکر کنم خراب شده .بابا هم میگه از کجا میدونی میگه آخه به تو زنگ زد و فکر کنم گوشی تو روش (اثیر گذاشت) منظورت (تاثیر )بود که نمیدونستی و اینجوری تلفظش کردی.

سوالات خیلی خیلی زیاد شدن جوری که همش کم میارم  وبرای جواب دادن بهشون مجبورم چند دقیقه ای فکر کنم.چه میشه کرد .پژهشات زیاد شده و سوالاتت هم زیادتر .

پسندها (2)

نظرات (4)

مامان بهاره مامان امیرمحمد
13 اردیبهشت 93 10:15
خصوصی دار ی عزیزم اومدم عزیزم
الهه مامان یسنا
15 اردیبهشت 93 9:49
آخی منم تجربه اش کردم.... الان حس مامانم رو خوب درک میکنم خدا سایه اشون رو از سرمون کم نکنه ان شالله
مامان بهاره
17 اردیبهشت 93 8:58
خصوصی داری
مامان مریم
18 اردیبهشت 93 19:30
انشالله که هیچی نمیشه عزیزم خدا نگهدارش باشه ولی خوب تهران دزد زیاده تورو خدا مواظبش باش