متین متین، تا این لحظه: 15 سال و 9 ماه و 3 روز سن داره
مهبدمهبد، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 8 روز سن داره

متین و مهبد

مدرسه و همه چیز

1393/7/17 8:32
نویسنده : مامان مینا
2,871 بازدید
اشتراک گذاری

بعد یه عمری اومدم. اینقدر این صفحه برام باز نمیشد که یه مدت بی خیالش بودم

توی ای نمدت هم به خاطر شروع مدرسه ها سرگرم متین شدم .با رفتن متین به مدرسه برنامه هامون و روزامون سروسامونی گرفت به قولی از بی وقتی در اومدیم. ساعت های مدرسه گردشیه و براساس اون یه هفته ساعت 6:30 بیدارم و هفته دیگه نمیتونم از 6:30 بیشتر بخوابم چون هم عادت کردم هم مهبد خان کله سحر بیدار میشه.

متین رو که بیدار میکنم میفرستم نون بگیره و بعد صبحونه رو حاضر میکنم و با هم می خوریم تا 7 بعد هم حاضر میشیم و میریم مدرسه . خیلی خوبه که مدرسه نزدیک کلا 5 دقیقه راه  داره .اگه منم نتونم برم میتونم متین رو بفرستم خودش بره ولی فعلا میبرمش تا با مسیر و محیط و دوستانو  مدرسه بیشتر آشنا بشه و راحت بره و بیاد .تغذیه گذاشتن و چک کردن وسایل مدرسه کار هر روزه .متین هم که از مدرسه میاد باید بهش بگم تا هر کاری رو انجام بده .هنوز عادت نداره به این که مشقاشو به موقع بنویسه. واسه همین اولین باری که مشقش موند گفت که میخواد شب که ما خوابیم جادوگری کنه یعنی وقتی ماخوابیدیم بیدار میشه و مینویسه ولی من نزاشتم تا 10 بیشتر بیدار بمونه و اینجوری فهمیدکه با جادوگری نمیتونه کاری انجام بده. خلاصه که هر روز یه دردسر برای مشق داریم .اما خوب عادت میکنه دیگه. این میون هم همش باید مهبد رو از متین دور نگه دارم که به صدم ثانیه میره و دفترش رو خط میکشه. انگاری کمین میشینه.الان که دارم مینویسم 7 صبحه خوام میاد ولی هم خودم نمیتونم بخوابم هم مهبد خان گل گلاب بیداره و داره کنارم کتاب پاره میکنه.متین هم هنوز خوابه.

اینقدر اینروزا مهبد رو بیرون میبرم که حسابی ددری شده توی خونه بند نمیشه.صبح یه بار ظهر هم یه بار بعدازظهر هم اگه بتونم پارک ببرمشون. حالا فعلا هوا سرده و نمیشه.

راستی دیگه مهبدی هم داره میره مهد اونم برای نصف روز .منم میرم یه باشگاه . حالو احوال بهتری پیدا کردم .مهبد با این که تا مهد رو میبینه گریه میکنه ولی مربیش رو دوست داره و زود آروم میشه .اونجا نقاشی میکشه با پازل بازی میکنه و گاهی هم سی دی میبینه .خلاصه که توی این چند ساعت بهش بد نمیگذره.بعد که میرم پیشش میریم و تاب و سرسره و الاکلنگ بازی میکنیم.کار هم روزمونه.

حالا بریم یک عکس ببینیم تو ادامه مطلب

یه عکس از وسطای تابستون خونه بابارضا .پشت کارگاه بابارضا مشغول بازی

پسرم رفته عروسی .زیبا

اینا هم روزای مسافرتمون به شمال با دوستامون.لیسار و تالش و سرعین رفتیم کلی هم خوش گذشت.

اولین جایی که برای استراحت ایستادیم برای گل پسرا یه سنجاقک گرفتم تا از نزدیک ببینن ولی فاجعه شد .مهبد اومد بگیرتش سر بیچاره رو در جا کند. دلم خیلی سوخت. گریه

جیگر خوردیم .با اون ظرفای قدیمی.متین خیلی دوست داره.

دوست جونیای متین و مهبد

دریا و گریه های مهبد .برای این که بره وسط آب .قه قهه

بقعه شیخ صفی در اردبیل .جای بسیار زیبایی هست.

ژست های برادرانه

عروسی پسر دایی من و مردان کوچکم.

برای این دفعه کافیه .تا بعد

 

پسندها (5)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

•♥مامان متین♥•
4 آبان 93 21:14