بابا و میتن جونش
می دونی پسرم بابا تو رو خیلی دوست داره واسه همین میره سر کار و برای همین خیلی خسته می شه و قتی که به خونه برمی گرده نمی تونه همون موقع باهات بازی کنه از این بابت خودش خیلی ناراحت و همیشه در اولین فرصت میاد و کنار تو می مونه و با هم بازی میکنید تو بابایی رو خیلی دوست داری واسه همین وقتی میای پیشش با یه بوس حالی به حالش می کنی بابا هم قند توی دلش آب میشه و یه لبخند پیروزمنداه روی لباش می شیه . امروز برعکس روزای دیگه وقتی که از سرکار اومد درست بعد از عوض کردن لباساش و به قول تو پوشیدن لباسای خونگیش اومد و کنار تو نشست و باهات نقاشی کرد . می شد به وضوح خوشحالی رو توی صورت تو بابا جونت دید . با این کارش کلی بهت حال داد و بهت اینجوری گفت که همیشه براش مهمی و دوستت داره عزیزکم مثل مامان. من از دیدن این صحنه خیلی به وجد اومدم و اونقدر احساساتی شدم که موهای تنم سیخ شد آخه مامان اینجوریه دیگه با احساسای شدید موهاش سیخ می شه و بدنش گر می گیره ولی این حالت رو خیلی دوست دارم وقتیمی بینم تو و بابات باهم خوشحالید من هم از اعماق وجودم شادی رو حس می کنم امیدوارم همیشه همین جوری بمونید.
باید قدر بابا رو بدونی اون برای من و توی تلاش می کنه تا ما راحت زندگی کنیم پس با رفتاهای خوب شادش کن من می دونم تو می تونی که همیشه موفق باشی عزیزم . من وبابا به اندازه تمام دنیا ، تمام ستاره ها و تمام کهکشان دوستت داری