متین متین، تا این لحظه: 15 سال و 9 ماه و 13 روز سن داره
مهبدمهبد، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 18 روز سن داره

متین و مهبد

بوی تابستون میاد

تمام شد .بالاخره روز آخر پیش دبستانی متین رسید. خیلی ذوق داشتی برای جشن امروز .منم بهترین لباست رو تنت کردم و راهیت کردم برای روزی مهم .1 سال گذشت .از اولین روزی که تو برای اولین بار روپوش تنت کردی. چه زود رفت .حالا دیگه مهرماه میشی بچه مدرسه ای.چه حس باحالی .یاد خودم می افتم توی اولین روز مدرسم و ذوق خریدن روپوش مدرسه .نمیدونم توهم همین حس رو خواهی داشت یا نه .اما امیدوارم دوره مفیدی توی زندگیت باشه عزیز دلم. از این روزهات بگم که بالاخره تونستم دوچرخت رو ببرم برای تعمیر و حالا شما میتونی بعدازظهرا بری تمرین دوچرخه سواری آخ که چه هیجانی بهت دست میده از سوار شدن دوچرخه .خیلی خیلی دوچرخه سواری رو دوست داری. دیروز برات یه کرم پیدا کردم از...
22 ارديبهشت 1393

اینروزها

سلام گل پسرای عزیز من. امروز میخوام کمی از روزهای با شما بودن بنویسم. اول هم از شاه پسرم متین خان شروع میکنم.شما گل پسری که مثل همیشه منو با کارات خندون و شاد میکنی.اینقدر بلبل زبون شدی که نگو .من رو که هیچ بقیه رو با حرفات شگفت زده میکنی.مثلا .چند رو پیش خاله میترا اومده بود خونمون و شما هم طبق معمول با هم در حال جنگ بودید البته اینم بگم که خیلی عاشق هم هستیدا ولی خوب شیطنت هردوتاتون زیاده دیگه چه میشه کرد.خوب بریم سر اصل موضوع .میگفتم که درحال جنگ بودید که خاله میترا مثلا ناراحت شد و بهت گفت که من با تو قهرم. جواب شما خاک تو سرت که با من قهری. منو خاله میترا این شکلی بودیم. حال شما کاملا خوب شده و فقط جای کمی از زخمهات مونده...
3 ارديبهشت 1392

دوستت دارم

سلام خوشگل مامان. حالت چطوره ؟ الان کجایی که داری این مطلب رو میخونی؟ نمیدونم ولی همیشه برات ارزو میکنم که شاد و خوشبخت باشی.و یادت باشه که خوشبختی رو فقط وقتی تو بخوای می تونی داشته باشی پس سعی کن برای بدست آوردنش فقط زیبایی ها رو ببینی و اون چیزی رو که داری و فکر نکن که باید جای دیگه دنبالش بگردی چون هیچ جایی غیر از پیش خودت نیست. عزیزم می دونی که داری صاحب یه خواهر یا برادر کوچولوی میشی. خیلی برات خوشحالم .و امیدوارم از وجود هم لذت ببرید و وقتی که دیگه ما نبودم کنار هم بمونید و از هم پشتیبانی کنید .یادتون باشه که اگه عاشق هم باشید هیچ چیز نمیتونه شما رو از هم دور کنه پس مشکلات رو باهم حل کنید و اگه از هم دلخوری دارید به هم بگید تا بتونی...
3 ارديبهشت 1391

اولین دست نوشته مامان برای شما

سلام امروز 86/9/12  و من 24 سال سن دارم 1 سالو 2 ماه از زمان ازدواجم میگذره و رفتم پیش دکتر زنان .چون شب قبل با  حالت تهوع شدیدی از خواب بیدار شدم و  به همین خاطر از بی بی چک استفاده کردم و مثپبت بود واسه همین برای اطمینان رفتم دکتر و دکتر هم تائید کرد که باردارم .نمی دونم باید خوشحال باشم یا نه چون با این بارداری خیلی چیزا رو از دست میدم تازه با این که خودمون خواستیم که بچه ای توی زندگیمون باشه.و با این حال فکر میکنم ارزش چیزای دیگه ای که بدست میارم خیلی بیشتره. به هر حال نمی دونم باید چی کار کنم. همیشه داشتن بچه برام ارزو بوده و از گفتن اسمش ذوق زیادی می کردم ولی حالا.... انگار برام طبیعیه شاید باید زود باورش کنم تا بتونم به...
30 فروردين 1391

عکسهای گذشته

سلام تک گل باغ زندگیم. میدونی چند وقت بود می گشتم دنبال یه سری عسکهای قدیمی پیدا نمیکردم .تا این که بالاخره موفق شدم. این عکسا رو نگاه کن قربونت برم من ببین چه ناز شیشه میخوردی. مامان فدات بشه جیگرم.   اینجا قبل شیر خوردنت هست وقتی خیلی گرسنه میشدی برای این که خودت رو اروم کنی دستتو می خوردی. این عکسا رو خودم نگرفتم. چون نبودم. پیش عزیز بودی اون موقع.وقتی به عکسا نگاه میکنم خیلی ناراحت میشم که چرا نتونستم پیشت باشیم. عزیزم منو ببخش. توی این سنت اینقده کنجکاو بودی که نگو الانشم هستیا ولی یه فرقی که داره اینه که اون موقع هرچیزی تو رو به وجد میاورد و اینجوری تعجب میکردی آخه تو نفسی .اینجا داشتی با عروسکت کشتی میگر...
23 فروردين 1391

اولین دیدارمون( قسمت سوم)

خب حالا ادامه داستان .روز بعد که روز تولد حضرت علی هم بود دیگه من باید کم کم بلند میشدم ولی اینقدر سرگیجه داشتم که حتی وقتی نیمه نشسته هم می شدم سرم بشدت درد می گرفت و اتاق دور سرم می چرخید جوری بود که هی به پرستار می گفتم من دارم می میرم اونم می خندیدو میگفت اولش اینجوریه ولی زود خوب میشی. و راست می گفت چون وقتی بعد از 3 بار تلاش تونستم بلند شم خیلی شرایط بهتر شد .خلاصه که بعد دکتر اومد پیشم و معاینم کرد و برگه ترخیصمو امضا کرد و دکتر اصفال هم شما رو معاینه کرد و بابا که اومد با هم اومدیم خونه توی را من همش نگات می کردم آخه هنوز برام جدید بودی. به خونه که رسیدیم .همه اونجا بودن .از خانواده شوهر تا خانواده خودم کامل یه گوسفند بیچاره رو هم او...
13 اسفند 1390

خاله میترا

سلام عزیز دلم من خاله میترای توام مامانت خیلی هنرمنده که واست وب درست کرده تو وقتی بزرگ بشی میشینی به این کارایی که میکنی میخندی. منم یه خاطره قشنگ دارم واست: اون موقع که ٦ یا ٧ ماهت بود مامان مجبور بود بره سر کار و دانشگاه و خلاصه بیچاره با کلی استرس تو رو میزاشت پیش من آخه میدونی که من بچه ندارم اما با جون و دل مواظبت بودم. مامان واسه اینکه تو بخوابی شعر عروسک قشنگ منو با یه طنین خاصو دل انگیز واست میخوند و وقتی میرفت تو که خوابت نمی برد که واسه همین من تمرین کردم  تا بتونم اون آهنگ رو واست بخونم البته کار سختی نبود چون منو مامانت صداهامون خیلی شبیه همه ، توام تا صدای منو میشنیدی فکر میکردی ما...
24 بهمن 1390

برگی از دفتر خاطرات متین

  انگار همین دیروز بود.. این جمله ای که همه می گن ولی من باور دارم که واقعا همین دیروز بود روزی که تو بدنیا اومدی .دنیامو عوض کردیو منو بردی به سفری طولانی که هنوز هم ادامه داره سفری که غما وغصه هاش گرچه گاهی زیاد بود و اذیتمون می کرد ولی باز جای یه لحظه شادی مونو نمی گرفت. منو تو و بابایی شدیم خوشبخت ترین خانواده روی زمین .روزایی رو یادم میاد که باذوق زیاد برات لباسای خوشگل می خریدم و به ذوق این که تنت کنم و ببینمت توی اون لباس تا خونه پر می کشیدم .و اونوقت فرشته کوچولوی خودمو غرق بوسه می کردم که اینقدر زیبا و خواستنی تر می شدی و گاهی از سر شوق گریه می کردم .چه روزایی بود واقعا. امروز دوباره اون خاطرات برام زنده شد .حالا می خو...
18 دی 1390

یاد خاطرات گذشته.

امروز که جمعه باشه ما خونه موندیم و با بابا مرتضی رفتیم تا انباری رو تمیز کنیم شما اول تو خونه مونده بودی ولی بعدش اومدی توی پارکینگ و با سه چرخت حسابی بازی کردی . بعدش کیوان جونت اومد و کلی باهم توپ بازی کردیدو دعوا کردید. ولی کلا بهت خیلی خوش گذشت. بعد عمه اینا اومدن پیشمون و کلی عمو جواد به بابا کمک کرد واقعا دستش درد نکنه. قبل شام شما دستشویتون گرفت بردمت دستشویی دوره آموزشی با شرت دستشویی رفتن رو می گذرونی .موقع پی پی با شرت دوست نداری بری ولی من گفتم حتما باید با لباس بری دستشویی اونوقت شروع کردی به گریه کردن .منم حواسم پرت شد وقتی داشتم میومدم بیرون چراغ دستشویی رو طبق عادت خاموش کردم که یهو صدای جیغ شما بلند شد که تازه فهمیدم ...
25 آذر 1390