متین متین، تا این لحظه: 15 سال و 9 ماه و 24 روز سن داره
مهبدمهبد، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 29 روز سن داره

متین و مهبد

اولین دیدارمون( قسمت سوم)

1390/12/13 10:39
نویسنده : مامان مینا
1,404 بازدید
اشتراک گذاری

خب حالا ادامه داستان .روز بعد که روز تولد حضرت علی هم بود دیگه من باید کم کم بلند میشدم ولی اینقدر سرگیجه داشتم که حتی وقتی نیمه نشسته هم می شدم سرم بشدت درد می گرفت و اتاق دور سرم می چرخید جوری بود که هی به پرستار می گفتم من دارم می میرم اونم می خندیدو میگفت اولش اینجوریه ولی زود خوب میشی. و راست می گفت چون وقتی بعد از 3 بار تلاش تونستم بلند شم خیلی شرایط بهتر شد .خلاصه که بعد دکتر اومد پیشم و معاینم کرد و برگه ترخیصمو امضا کرد و دکتر اصفال هم شما رو معاینه کرد و بابا که اومد با هم اومدیم خونه توی را من همش نگات می کردم آخه هنوز برام جدید بودی. به خونه که رسیدیم .همه اونجا بودن .از خانواده شوهر تا خانواده خودم کامل یه گوسفند بیچاره رو هم اونجا سر بریدند و خونشو به پیشونی شما زدن که چشم نخوری ولی زیاد خوشت نیومد و شروع به گریه کردن کردی .اومدیم بالا و منو شما یراست رفتیم توی اتاق تا شیر بخوری اخه گشنت شده بود. خلاصه که اینشد اولین روز ورود شما به خونه .از اون موقع من با تو بیدار شدم، با تو گریه کردم، با تو خندیدم .یادش بخیر توی اون روزای اول که نمیتونستی بخندی ولی وقتی صورتتو کج و کوله می کردی گاهی شبیه خنده میشد و منم می ذاشتم به حساب خنده و باحات می خندیدم .روزای اول اینقدر حرکاتت اسلومشن بود که شک می کردم به این که مریضی یا سالمی ولی بعد که یه کم مطالعه کردم متوجه شدم که طبیعیه ،داشتم می گفتم که شما شدی تموم دنیای من و بابای البته بیشتر من چون بابای بیچاری که از صبح تا شب سر کار بود و اوایل خیلی حتی شما رو بغل نمیکرد چون می ترسید. خوب شد 5 روز اول مامانم پیشم بود وگرنه نمی دونستم با بابای شما چیکار باید بکنم چون خیلی میترسید که نگهت داره. عوضش هر کمکی که مامانم میتونست برام انجام بده رو به گردن گرفت و کلا شما رو به مامانم واگذار کرد.آره عزیز دلم اون چند روز با این که باید استراحت می کردم خیلی دلم می خواست که من کاراتو آنجام بدم با این که خودمم یه کوچولو می ترسیدم که خدایی نکرده زیادی فشارت ندم ، موقع شستنت آب خیلی داغ نباشه و یا حتی حموم بردنت وقتی مامانم تو رو میبرد حموم من می نشستم و نگاهتون میکردم البته بیشتر تو رو ،و گاهی حتی می خواستم که خودم بشورمت ولی خب باید اول یاد می گرفتم و از همه مهمتر انرژی از دست رفتم بر می گشت.

توی اون روزا همش درحال چک کردن تنفست بودم چون گاهی اینقدر اروم می شد که آدمو میترسوند همش نصفه شب بلند می شم تا نفست رو چک کنم و اگه اون زمانی بود که خیلی آروم نفس می کشیدی اینقدر نگاهت می کردم تا تنفست رو به وضوح ببینم بعد خیالم راحت می شد و می خوابیدم. آره عزیزم مامان واسه این که شما به اینجا برسی خون دل خورده .

الان یه خاطره بد یادم افتاد که با این که یادآوریش ناراحت کنندست ولی می نویسم تا بعدا بخونی و بفهمی که مامان و بابا برای بزرگ کردنت چه کارا که نکردن.

1 هفته از اومدن شما به خونه نگذشته بود که برمت مرکز بهداشت برای چک کردن شرایطت اونجا بود که مسئول مرکز بهداشت گفت که دماغت و دستات زده و واسه اطمینان باید پیش دکترت ببرمت .وقتی بردمت پیش دکتر فکر نمی کردم شرایط اینقدر بد باشه .تشخیص دکتر زردی بود و شما باید توی بیمارستان بستری می شدی. دنیا روی سر منو بابا خراب شد آخه چرا ،تو که خوب بودی؟؟؟ چقدر بابا دنبال بیمارستان خوب گشت که هم نزدیک خونه باشه هم خوب ،که تلاشاش نتیجه داد و قرار شد شما رو توی بیمارستان قائم کرج بستری کنن اونجا نزدیک خونه عزیز بود . روزی که می خواستم ببرمت از خونه به بیمارستان خیلی گریه کردم پا به پای من بابا هم گریه کرد انگار که دنیا تموم شده بود هیچی جز خوب شدنت برام مهم نبود .و فکر می کردم آدمی دیگه روی زمین نیست . با درد تورو بردیم بیمارستان و منم اونجا پیشت موندم. 1 هفته تمام وقتی گذاشتنت توی دستگاه آهم بلند شد اونجا باید لخت می خوابیدی و فقط پوشک تنت بود و از همه بدتر بستن چشمای قشنگت بود .چقدر سخت بود چشمای تو رو که بستن دنیا واسه منم تاریک شد.اون یه هفته خواب به چشمم نیومد حتی اگه از خستگی هم  می خوابیدم فقط چند دقیقه بود که بعدش با صدای پرستار که برای شیر خوردن شما منو صدا می کرد بیدار می شدم و سریع میومدم و بهت شیر می دادم. توی اون 1 هفته بابا فقط 2 بار تونست بیاد ببینتت می دیدم که چجوری اب میشه ولی به روی خودش نمیاره آخه همش بیچاره منو دلداری میداد.1 روزم که برای چند ساعت اومدم خونه که برم حموم همش گریه می کردم .خونه خالی بدون تو رو نمیخواستم .

خلاصه که وسطای هفته بود که گفتن زردی شما کمتر شده کلی ذوق کردم که دیگه می تونم ببرمت خونه ولی نمیدونم چی شد که فرداش زردیت یدفعه از روی 13 رفت روی 20 وقتی اینو شنیدم وسط همون اتاق نشستمو گریه کردم دلیلشو نمیتونستم بفهمم آخه من که خیلی مراعات کرد هر چیزی رو نخوردم مدام خنکی می خوردم تا به شما هم برسه ولی خب کاریش نمیشد کرد .توی اون 1 هفته با چند تا مامان دیگه هم اتاق بودم که خیلیاشون زودتر از من رفتن و چند تایی شون هم ناامید شده بودن و متوسل شده بودن به تعویض خون من اصلا نمی خواستم به اونجا برسم . بعد اون روز خدا به حرفم گوش کرد و شما حالتون بهتر شد.ما برگشتیم خونه. دنیا دوباره زیبا شده بود شاد بودم شاد شاد به همه می گفتم که خوب شدی .همش می خندیدم .حس خوبی داشت .این که می دیدم شما سالمی و بابا داره می خنده از ته دل .این اتفاق خوشبختانه تا الان که شما 4 سالته بدترین اتفاق بود امیدوارم دیکه اتقاق بدی برات نیفته و همیشه سالم و سلامت باشی عزیز دلم .بدون که منو بابایی عاشقتیم و برای راحتی و سلامتت هر کار می کنیم .دوستت دارم خیلی زیاد.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

مامان الینا
13 اسفند 90 12:35
ما مان سونیا
13 اسفند 90 12:47
چه خوب لحظه لحظه بودن با متین جون رو بعد از سه سال و اندی انگار که همین دیروز باشه توصیف میکنی خدا رو شکر که به خیر گذشته متین جان زودی خوب شده و دیگر هم اتفاقات بد واسه اش نیفتاده انشاالله همیشه شاد و سر زنده و سالم باشه تا مامان مینا و بابایی هم از ته دل بخندن وشاد باشند


ممنون از دعای خوبت عزیزم
نرگسی
13 اسفند 90 15:57
عزیز دلم.. خداروشکر .. ایشالله دیگه هیچ اتفاق بدی نیفته .. راستی اینکه قسمت 3 هست 1 و 2 کجاست ؟؟ منم میخوام بخونم !!

شهراد شیر کوچولو
13 اسفند 90 20:47

همه لحظه ها زیباست وبه یاد موندنی چه خوب که داری مینویسی مامان گل


مرسی مامانی
مامان علی مرتضی
14 اسفند 90 12:30
یادم باشه این قسمتو از اولش با حوصله بخونم فعلا این وروجک بیداره


آره والا تا میایم توی وبلاگ شیطونیشون میگیره