چند روز گذشته
این شنبه که اول بهمن بود ، دوباره یه برف خوب و عالی اومد و ما رو خیلی خوشحال کرد. چون می تونستیم با هم بازی کنیم. تازه بابا جون هم موند خونه جون یه 15 سانتی برف روی زمین نشسته بود که نمی شد واقعا جایی رفت من و شما هم از خدا خواسته با بابای مهربون رفتیم توی کوچه برف بازی. من و بابایی کلی با بیل جلوی پارکینگ رو از برف پاک کردیم و بعد باه گلوله برفی درست کردیم و جنگ گلوله برفی راه انداختیم . کم کم همسایه ها هم به ما ملحق شدن و بازیمون قشنگتر شد .شما حسابی بازی کردی و کلی برف به بقیه پرت کردی البته همش با ملایمت .خلاصه که خیلی خوب بود.بعد که اومدیم خونه بعد عوض کردن لباسای خیس مامان برای شما و بابا یه شیر کاکائوی داغ درست کرد ،با کیک خونگی ، بعد رفیتم زیر پتو اونم کنار بخاری و با هم شیرکاکائو و کیک رو خوردیم خیلی خوشمزه بود .بعد می دونی چی کار کردیم .،،،،،،،،،،،،یه کار عالی سه تایی با هم خوابیدیم .خییییییییییییییییییلی خوب بود و خستگی از تنمون در رفت.
غروب ، رفیتم خونه بابا رضا شما طبق معمول توی راه خواب بودی. رسیدیم خونه بابارضا و کلی با هم خوش گذروندیم .عزیز آش نذری داشت و ما هم رفتیم تا کمک کنیم .اما امسال یه فرق داشت با سالای قبل و اونم این بود که شما اونقدر بزرگ شدی که تونستی کلی کمک کنی . رشته بریزی ، آش هم بزنی .خلاصه که خیلی ذوق کردم وقتی دیدم این جوری کمک کی کنی و خودت لذت می بری از این کارت این آش نذری مامانم اینا برای هر سال چهل و هشتم .که تا حد امکان کمک می کتیم .بعدش کلی با هم آش خوردیم .شما حسابی بازی کردی .
بعد ازظهر شما و بابارضا رفیتد تا به سگای بابارضا غذا بدید .یدفعه نمی دونم چی شد که یکی از سگا به اون یکی پرید و چون شما جلو بودی حسابی ترسیدی و جیغ زدی و در رفتی.
من همش می ترسیدم که این ترس بمونه آخه هر جا ی رسیدیم فکر می کردی صدای سگ میاد .شب موقع خواب خیلی باهات صحبت کردم و شما هم از ترسیدنت از سگ گفتی فکر کنم کمک کرد تا شب خواب نبینی و راحت بخوابی . خداروشکر.