متین متین، تا این لحظه: 15 سال و 9 ماه و 25 روز سن داره
مهبدمهبد، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 30 روز سن داره

متین و مهبد

اینروزها

سلام گل پسرای عزیز من. امروز میخوام کمی از روزهای با شما بودن بنویسم. اول هم از شاه پسرم متین خان شروع میکنم.شما گل پسری که مثل همیشه منو با کارات خندون و شاد میکنی.اینقدر بلبل زبون شدی که نگو .من رو که هیچ بقیه رو با حرفات شگفت زده میکنی.مثلا .چند رو پیش خاله میترا اومده بود خونمون و شما هم طبق معمول با هم در حال جنگ بودید البته اینم بگم که خیلی عاشق هم هستیدا ولی خوب شیطنت هردوتاتون زیاده دیگه چه میشه کرد.خوب بریم سر اصل موضوع .میگفتم که درحال جنگ بودید که خاله میترا مثلا ناراحت شد و بهت گفت که من با تو قهرم. جواب شما خاک تو سرت که با من قهری. منو خاله میترا این شکلی بودیم. حال شما کاملا خوب شده و فقط جای کمی از زخمهات مونده...
3 ارديبهشت 1392

با اطمینان مهبد آبله گرفت.

سلام به فرشته کوچولوهای خودم. اومدم بگم مطمئن شدم مهبد هم آبله مرغون گرفته وتاریخش هم 31/1/92 هستش ، خیالم راحت شد .کوچولوی من خفیف گرفته این بیماری رو و فقط جوش زده بدنش و الان هم به زخم تبدیل شده و اصلا هم خودش نفهمید.حتی یه ذره تب هم نداشت. خداروشکر. بی حال هم نشد .از شیر خوردن هم نیفتاد.بازم خداروشکر. متین هم لکه های زخماش دارن کمرنگ تر میشن. دیروز 2 اردیبهشت  تولد بابارضا بود واسه همین هممون جمع شدیم خونه خاله میترا و با کیک و برف شادی سورپرایزش کردیم. متین قبلش نزدیک بود لو بده و هی می گفت مامان چرا کیکو نمیاری پس. امروز که 3 شنبه  3 اردیبهشت باشه.با مهراوه دختر دایی و مامانش رفتیم جاده چالوس رستوران همیشگیمون (لاله) ...
3 ارديبهشت 1392

سال نو

سلام سلام صد تا سلام به همه هموطنان ، کوچولوها، مامانای مهربون، پدرهای زحمتکش، پدربزرگا و مادر بزرگا و مخصوصا دوستای خوب خودم و سلام ویژه برای گلای زندگی خودم اقا متین و مهبد خان. سال نو همه مبارک .امیدوارم سال جدید پر از شادی ها براتون باشه. چند وقتیه که نتونستم بنویسم واسه همین این پست کمی طولانی میشه ، البته به پست مامان امیر علی جیگر نمیرسه وبه قشنگی نوشته هاشم نمیرسه .آخه من تعریف کردنم خوب نیست ولی خوب. 1عید : از سال نو بگم که امسال هم مثل هر سال خونه پدر و مادر عزیزم بودیم با عضو جدیدمون مهبد.امیدوارم سایه پدر و مادرم سال های سال بالای سرمون باشه.از خواهرم امسال فقط میترا خواهر کوچیکم پیشمون بود .لحظه سال تحویل تلویزیو...
14 فروردين 1392

3 ماهگی

سلام به دوستان مهربون حالتون چطوره؟ خیلی ممنون که توی تین مدت که نتونستم بیام جویای حالم بودید. راستش سرم خیلی شلوغه .پسرها هم که با شیطنت دوچندانش کردن .اونقدر زیاد که نمیتونم تند تند بیام و ازشون بنویسم.حالا یه مختصری خاطره میذارم تا بعد بیشتر بشه ان شالله. از آقا مهبد بگم که ماشالله هزار ماشالله عزیز دلم بزرگ شده و تپلی . 3 ماهش شد گل پسر .انگار همین دیروز بود که توی بیمارستان صورت ماهش رو به صورتم چسبوندن و گرمای وجودش منو لرزوند. مثل برقو باد گذشت ولی تمام لحظاتش جلوی چشمام .از خوابهای زیادش تا الان که وقت روزی 3 ساعت . از خنده های کجش تا الان که از ته دل میخنده و ما رو که میبینه ذوق میکنه.از هیجانش بخاطر این که دستش رو میشناسه و میخو...
24 اسفند 1391

برف اومده

سلام سلام .خیلی خیلی خوشحالم .میدونید چرا ....؟ چون یه عالمه برف اومده خبلی باحال و همه جا خوشگل شده .انقدر دوست داشتم برم برف بازی که حد نداشت ولی مهبد بیدار و مجبورم بمونم خونه ولی بابایی و متین خان رفتن.خوشبحالشون. به بابا گفتم ارت عکس بگیره ولی طبق معمول یادش رفته چه می شه کرد. از شما اقا مهبد بگم شاد وشرحال و کنجکاو تر از روزهای قبلت مشغول شیطونی کردنی . 1-دیگه کم کم میتونی اشیاء کوچیک رو برای چند دقیقه نگه داری و همچنان هم مشغول تمرین برگشتن به روی شکم. 2-با کمک میشینی ولی چه نشستنی دوست داری بلند بشی . توی رخت خوابت هم بجای غلت زدن تقریبا بلند میشی خیلی شیطون شدی . 3-(م ) (او) ( اقا) (هه) رو میگی. 4-دستات رو نگاه ...
17 اسفند 1391

انتقال مطالب مهبد از اون یکی وبلاگ(قسمت دوم)

. سلام سلام...... صد تا سلام. به روی ماهت عزیزم. خوش اومدی .با قدمات شادی دوباره اوردی.ایشالله همیشه شاد باشی و سالم .عزیز دلم. کوچولوی من. عشق من .ماه من .میدونی چقدر منتظر اومدت بودم .حالا خوشحالم که پیشمی و میتونم لمست کنم .ببوسمت و وتا میتونم نگاهت کنم .فقط نمیتونم بچلونمت .آخه خیلی ماهی دوست دارم بخورمت .ولی نمیشه خب....   بریم روز تولد شما. که 20 /91/9 دوشنبه هفته پیش بود. همه کارها رو انجام داده بودم و وسایل لازم رو از شب قبل حاضر کرده بودم و منتظر صبح بودم که برم بیمارستان .باید ساعت 6 صبح اونجا می بودم .شب رو با استرس خوابیدم. صبح هم از ساعت 5 دیگه خوابم نبرد .5/30 صبح حاضر شدم و با بابایی و عزیز و البته داداشی که بیدارش ...
17 اسفند 1391