روزهای متین
سلام پسر مامانی چند تا خاطره کوچولو برات دارم.
جدیدا خیلی قهر می کنی .با همه ،محدودیت هم نداره.
مثلا :با کیوان( پسرعمه) مشغول تفنگ بازی بودید که تا کیوان مثلا بهت تیر زد فوری زدیش و بعد خودت قهر کردی و هی می گفتی که آخه کیوان منو با تیر زد .فکر می کنی واقعیه.
یه روز دیگه داشتی با محمدرضا(پسرخاله) بازی می کردی که هی قهر می کردی طوری شد که محمدرضا هم کلافه شد و گفت تا نگی ببخشید باهات بازی نمی کنم. اونم تازه این کلمه رو یاد گرفته.
تازگیا می خوای حرف بزنی یه کارجالب انگیز می کنی و اونم اینه که می گی مامان بیا صدای دلمو ببین . دلم می گه شسر می خواد، دلم می گه گشنش نیست ، دلم می گه دلستر می خواد، دلم می گه آب میاخواد و مارو مجبور می کنی که گوشمونو بچسبونیم بدلت البته من این کار رو دوست دارم چون وقتی گوشم رو دلت صدای قلب کوچویکت رو که با هیجان می زنه می شنوم و خیلی لذت می برم از این انرژی.
وقتایی که مهمون میاد خونمون خیلی خوشحالی و طوری شده که هر روزی که مهمون نداشته باشیم دلت می خواد یا یکی بیاد یا حتما بجاش بریم خونه کسی اسم هر کسی رو که بلدی می گی تا ببینی می تونیم بریم خونشون یا نه. ترتیبشم اینجوریه اول یاد خاله میترا میافتی ،بعدش عزیزه ،بعد عمه ،بعد محمدرضا ،بعد مامان جون ، بعد آوینا بعدش هم که دیگه اسم نمیشناسی فقط هی می گی خونه اونا که دختر دارن خونه اونا که پسر دارن و خلاصه باید حتما یه جایی بری و منم بهت می گم که نمیشه و زود هم قانع میشی.
دیروز که جمعه بود صبح محمدرضا و خاله میترا اومدن خونه ما آخه خاله مریم گفت که محمدرضا خیلی دلش تنگ شده واسه تو و خودش هم نمیتونه بیاد واسه همین توروبا خاله میترا فرستاد .از موقعی هم که محمدرضا اومد هی می گفت بریم شهر بازی خلاصه که بردیمتون یه پارک بادی نزدیک خونه و شما اونجا نیم ساعتی ور خوشگذروندید و مثل فنر بالا و پایین پریدید. ما هم تا می تونستیم عکس گرفتیم که بعضیاش خوب در نیومد ولی چند تایی هم بد نشد برات می ذارم ببین.
توی این عکس تازه داریم می ریم و خاله میترا به موهاتون ژل زده جیگر شدین عشقهای کوچولوی من.
از همون اول شروع کردید به شیطونی و بپر بپر .تو هی دنبال محمدرضا می گشتی و توی فقسله جا گمش می کردی هی داد می زندی محمدرضا کجایی بعدش که پیداش می کردی شروع می کردین به دعوا کردن که اول من اول من برای شروع هر بازی ، بالا رفتن از پله ، تاب بازی، سرسره بازی ولی خیلی هم هوای هم رو داشتید . نمی زاشتید کسی غیر از خودتون پشتتون بیاد و نوبتتون بره .ای شیطونا.
توی استخر توپ یه سوراخ توی توریش پیدا کرده بودید و سعی می کردید. توپا رو بیندازید بیرون. بعدش که مسئول اونجا دعواتون کرد. توپارو بالا پرت می کردید تا بیرون بیافته که بازم ناکام موندید .
روی این سرسره هم که اینقدر می پریدید که منو خاله خیلی میترسیدیم نکنه پرت بشید یه چند باری هم از پریدن بالای سرسره چون به سقف نزدیک بود سرت می خورد به سقف که خدا رو شکر چیزیت نشد.