متین متین، تا این لحظه: 15 سال و 9 ماه و 19 روز سن داره
مهبدمهبد، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 24 روز سن داره

متین و مهبد

روزای متین.

1391/1/29 12:25
نویسنده : مامان مینا
1,709 بازدید
اشتراک گذاری

 

سلام به گل پسر خودم و دوستای مهربونم حالتون خوبه؟ ببخشید که یه مدتی نبودم اخه سرم شلوغه و وقتم کم واسه همین فقط میومدم یه نگاه کوچولو مینداختم به وبها و میرفتم.

عزیز مامان امروز اومدم با چند تا خاطره از هفته پیش تا حالا .

از هفته پیش بگم که چهارشنبه پیش خاله مریم اومد خونمون و شما ومحمدرضا حسابی اتیش سوزوندین. کلی باهم بازی کردین .دیگه مثل قبل باهم دعوا نمیکنید . هر وقت که بازیتون تموم میشه میرم اتاقت رو که میبینم سرم درد میگیره .انگار زلزله اومده هر چیزی رو بیرون میریزید .حتی به وسایل منم رحم نمیکنید

شما به محمدرضا یاد داری باهم برید توی کمد رخت خوابا شب که میخواستم برای بابارضا  (بابای خودم) جا بندازم دیدم کمد پر اسباب بازی که من ندیده بودم .اینقدر داغ کرده بودم که نگو ولی نمیشد کاری کرد.

اینقدر شما و محمدرضا شیطونی کردید که هر کدومتون دوبار لباس زیرتون رو .................................... .ای شیطونا.

شب هم که منتظر بابا علی محمدرضا بودید از خستگی زیاد روی مبلا خوابتون برد.

جمعه هم مهمون داشتیم. خانواده شوهر ( 3 تا از پسر عمو های بابا و عمه منصوره وباباجون اینا. خلاصه که حسابی سرم شلوغ بود .شما هم از پنج شنبش گیر داده بودی به ماشین برقیت که برات شارژش کنم بری کوچه بازی .منم گفتم چشم و گذاشتمش شارژ .وای واییییی از موقعی که به برق زدم یه ریز میرفتی بالا سر ماشین هی نگاهش میکردی و میگفتی شارژنشد .شارژ نشد .الان چی .مامان چرا شارژ نمیشه .خلاصه که یه 4 ساعتی مارو گذاشتی سر کار و عاصیم کردی .و البته به قول مامان امیر علی کچل شدیم.چه میشه کرد. چون کار داشتم با هزار کلک بازی باماشینت رو موکول کردیم به جمعه صبح و خدا خیر بده عمو مسعودت رو اونا اومدن خونمون منم سریع گفتم که عمو داوطلب بیچاره مجبور شد قبول کنه .ماشین شما رو برد پایین و شما دست از سر کچل من برداشتی.منم به کارام رسیدم.

اینچند وقته که کارم زیاد شده بعد کار که میام دنبال شما میریم باهم پارک و. شما حسابی خوش میگذرونی .آخه میدونی عزیزم. چون یه مدت طولانی پیشم بودی دیگه دلت نمیخواست بری مهد و هر روز با گریه میرفتی ومنم واسه جبرانش با تمام خستگی بعد مهد میبردمت پارک حتی شده نیم ساعت.

بابایی هم یه حال اساسی بهت داد و بردیمت یه پارک خوب که شما حسابی بالا پایین پریدی .میدونی از کجا .از روی فنر .اتاقک فنر گذاشته بودن و شما هم خیلی خوشت اومد یه ربع بود زمانش ولی اینقدر بالا و پایین پردی که نفست در نمیومد.اول راه هم که هنوز نمیتونستی خودت رو کنترل کنی با پا رفتی توی صورت یه کوچولوی بیچاره البته خدارو شکر چیزیش نشد ولی خب مامانش سریع بردش که دیگه کسی ناکارش نکنه.قربونت بره مامانی که اینقدر باذوق می پریدی خیلی بامزه میشدی موقع افتادن .منو بابایی کلی بهت خندیدیم.خیلی زیاد جوری که دل درد گرفتم .آخه نمیدونی صحنه ای که میافتادی و نمیتونستی خودت رو نگه داری خیلی باحال و خنده دار میشد . بهدش که بیرون اومدی بازم انرژی داشتی وکلی بازی کردی .نمیدونم اینهمه هیجانو انرژی رو از کجا میاری اونم ساعت 10 شب.

موقعی که بازی تموم میشد و میخواستم بیارمت خونه گیر میدادی که یه چیزی برات بخرم. یکی دوبارش بستنی خریدم . روز بعد گفتی مامان برام نارنجی بخر. منم هاج وواج که نارنجی دیگه چه سیغه ایه. خلاصه با راهنمایی های شما فهمیدیم که تفک میخوای .ای وای ببخشید اینقدر به جای پفک میگی تفک منم اشتباه گفتم. از شما اصرار و از من انکار که نمیخرم .آخه بابا بدرد نمیخوره. ولی دیدم فایده نداره .و با خودم که فکر کردم گفتم نکنه که توی دلت بمونه گفتم برای اولین و آخرین بار برات میخرم .خیلی خوشحال شدی .موقع خوردن منم یه چند تایی ناخنک زدم آخه یه 20 سالی میشد نخورده بودم .چون اون موقع ها خیلی ازش خوشم نمیومد ولی اون روز نمیدونم چی شد منم دلم خواست. وقتی نارنجی خوردنت تموم شد خودت شده بودی نارنجی از دستا و لباسات گرفته تا توی دهنت که وقتی مخندیدی دیگه دندونات معلوم نبود.

سومین تخته وایتبردی که برات خریدم. شما هم همون لحظه شروع کردی به کشیدن نقاشی.منم نقاشی های جدیدت رو که خیلی هم خوشگل شده میذارم توی اون وبلاگت .برو ببین. آدرسشم اینه.

http://naghashi.niniweblog.com

اینقدر نقاشی کشیدی که نوک ماژیک رفت تو و دیگه بزور میشد باهاش نقاشی کرد.بعدش که بلند شدی دیدم چند جای مبل هم ماژیکی شده .دیگه اهمیت نمیدم .آخه از مبل بیچاره چیزی نمونده که.

دیروز بعد کار بازم بردمت پارک بازی دوتا از دوستای مهدت هم بودن ( دینا و امیرعلی) حسابی باهم بازی و شیطونی کردید .جوری شد که دیگه به پارک راضی نبودید و دنبال هم میرفتید وسط چمنا. باهم سنگ مینداختید توی چاله های آب و یه بار هم به طور غیرمنتظره ای پریدید وسط خیابون شانس اوردید که ماشینیه شما رو دید من که سکته زدم تا برسم بهت .گرفتنتون سخت شده.

موقع بازی کردن هم که داشتی زیر سرسره میدوییدی یه دفعه دیدم متوقف شدی .فهمیدم که صورتت خورده به لبه سرسره دهنت پر خون شده بود اول ترسیدم که نکنه دندونت شکسته باشه ولی نه این نبود خوشبختانه لبت فقط خورده بود لبه سرسره و چون یه کوچولو پاره شده بود خون اومد و شما هم بادست پخشش کرده بودی ولی هر چقدر خواستم که تمیزش کنم نزاشتی و رفتی بازی انگار نه انگار که چیزیت شده اصلا.

توی همین موقع بود که به بابایی پیشنهاد دادم شام رو باهم بیرون بخوریم و شما رو تا زمانی که بابا بیاد بردم پارک بادی .چون هوا دیگه داشت سرد میشد.اونجاهم خوشگذروندی و یه عالمه بازی کردی و خسته شدی .اینقدر خسته که ساعت 8/30 که توی ماشین بودیم خوابت برد و شام نخورده تا خود صبح تخت خوابیدی.

دیگه از چی بگم...........................................................................................................

...............................................................................................................................

..............................................................................................................................

..............................................................................................................................

آهان.  امسال مادو تا ماهی داریم و غذایی که روزانه چندتا دونه بهشون میدادیم ولی دیگه چند وقته که بیپاره ها گشنه موندن آخه شما در یک حرکت ضربتی همه غذاشون رو خالی کردی توی تنگشون و این شد که حالا غذا ندارن.از دست تو.

جدیدا روزی یه بار حتما باید با یکی تلفنی حرف بزنی .فرقی هم نمیکنه کی باشه حتی کسی که تو نمیشناسی.

میریم توی مغازه سلام یادت میره موقع رفتن میگی خدافظ وخودتم بعدش میگی مامان سلام نکردم.

بهم میگی مامان من ماه توام. خورشید بابا .الهی قربونت برم من که واقعا ماه منی عشق من.بوس واسه تو.

فعلا که دیگه چیزی یادم نمیاد .تا بعد .عزیز دلم.

اضافه شد:

موقعی که داشتم این مطلب رو مینوشتم شما بیدار شدی و انگار که ویار داشتی بهم گفتی مامان بریم مغازه چوب چوب بخریم(منظورت چوب شور بود .)عزیزم قربونم برم که باحال حرف میزنی عشق من.

راستی الان یادم اومد از چند تا از ضرباتی که در حین بازی کردن بهت وارد شده بود عکس گرفتم میزارم ببینی که شیطون شدی.

این ماجرا همونیه که خوردی به سرسره 

 

اینا رو هم نمیدونم کی اتفاق افتاده

ساییدگی زیر گلوت 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

مامان یسنا
29 فروردین 91 15:02
سلام این روزها سخت میشه بچه ها رو تو حونه نگه داشت واقعا خدا قوت


واقعا .مرسی عزیزم.
مامان امیرعلی
29 فروردین 91 15:38
واقعا بچه ها آدمو کچل میکنن.ایول چه نقاشیایی .پیکاسو کوچولو دیگه.
جدی 20 سال پفک نخورده بودی؟
امیرعلی منم عاشق چوب شوره


اره عزیزم نخورده بودم دیگه
نرگسی
29 فروردین 91 21:19
ما مان سونیا
29 فروردین 91 23:33
ای جونم به این وروجک شیطون بلا منو مجبور کرده بعد بیست سال پفک بخوره ولی مینا جون خوب کاری میکنی از این تنقلات ناسالم و زیان اور بهش نمیدی


آره عزیزم منم فکر میکنم هر چی از این مواد کمتر بخوره بهتره
مامان الینا
31 فروردین 91 1:31
وااااااااااای بچه داری واقعا سخته مخصوصا پسرا که هززاااار ماشاالله نسبت به دخترا انرژی بیشتری دارن واقعا خدا بهتون دو برابر متین جون انرژی بده
آخی خدارو شکر که اتفاق بدی نیوفتاد
هزااااااااااااااار ماشاالله به این پسر هنرمند

ولی به شیرینی لحظات بودن کنارشون میارزه
مامان سانلی
31 فروردین 91 17:16
مامانی مواظب متین خان ما باش لطفا


هستم.
روین
3 اردیبهشت 91 13:12
چه نی نی نازی دارید و چه وبلاگ قشنگی خوشحال می شم به وبلاگ پسرم سری بزنید و نظرتون رو در مورد و نظرتون رو در مورد وبلاگم بگیید


ممنون که اومدید .چشم حتما سر میزنم.