متین متین، تا این لحظه: 15 سال و 9 ماه و 26 روز سن داره
مهبدمهبد، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه سن داره

متین و مهبد

یک روز متین

1390/8/22 9:40
نویسنده : مامان مینا
599 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عشق من امروز برات می خوام یه روز از 3 سالگیتو برات بگم . شما صبح ساعت 8-9 یا

10 ازخواب بلند می شی البته اگه مهد نری .بعد که بیدار شدی یواشکی و بی صدا میای و منو پیدا می کنی ولی من حست می کنم و صدای راه رفتنت رو میشنوم . بعد شما که به من میرسی به من خودتونو لوس می کنی و چشماتو کوچولو می کنیو میپری توی بغلم و بهم یه بح بخیر ناز می گی و منم همینطور که بوست می کنم بهت می گم صبح بخیر پسر گلم .خوی خوابیدی تو هم با سرت می گی آره . بعد میگم بیا با هم بریم دستشویی و شما هم که طبق معمول فرار می کنی و میگی که جیش نداری ولی وقتی من با اسرار می برمت اون موقع دیگه بیرون نمیای .تازه اونجا هم باید کلی نازتو بکشم تا قبول کنی بیای و لباس بپوشی. بعدم لباس زیرو شلوارتو پرت می کنی یه طرف و می گی که بلد نیستی و غر غر می کنی ولی در نهایت خودت لباستو می پوشی و یه دفعه خودت رو پرت می کنی رو زمین و می گی که دیگه باهام دوست نیستی ( اینطوری اعتراضت رو نشون می دی که چرا خودت لباس پوشیدی) منم که انگار نه انگار که فهمیدم صبحانه حاضر می کنم تا بیای و بخوری . این قسمتش معمولا خوب برگزار می شه و شما غر نمیزنی. بعد صبحانه می خوای که کار تون ببینی و من قبول نمی کنم و از این جا به بعد تا شب یه ریز غر می زنی و هی میگی حالا من چی کار کنم که کارتون ندارم . اگه طولانی هم بشه که دیگه به گریه و زاری می رسه

به من می گی اصلا باهام قهری و میخوای بری پیش عزیزت ولی در قفل و نمی تونی بری . می ری توی اتاق و مشغول بازی با اسباب بازیات می شی و بعد از 1 ساعت که خسته شدی دوباره  از اول شروع یه غر زدن می کنی و کارتون می خوای منم می گم نه بعد می گی خب برام کامپیوتر بزار باز نه می شنوی . بعد که داری گریه می کنی یه اسباب بازی برات میارم و میگم بیا بازی و تو هم اول نق می زنی و پاهاتو مثل این بچه های شر می کوبی روی زمین خیلی محکم،ولی بعدش میای و باهام بازی می کنی و تا1 ساعت بعدش دیگه سرگرمی که یهویی میدویی سمت دستشویی و هی میگی پیپی پیپی پیپی تا من بیام و چراغ و روشن کنم شما میدویی توی دستشویی و درو میبندی تا کارت تموم بشه و منو خبر کنی توی این مدت هم هر چی شعر بلدی می خونی وقتی هم که شعرات تموم میشه شروع به پرت و پلا خوندن می کنی و هی می گی بیام بشورمت ولی وقتی من میام شیطونی می کنی و میگی که نیام و چند بار این کارو تکرار می کنی تا من شاکی بشم و بیام و بشورمت و بندازمت بیرون. حالا ظهر ناهار و با مکافات می خوریم البته شما خوب غذا می خوری ولی خب آداب خودتو داری برای غذا خوردن خلاصه بعد از غذا هم تا شب هی می خوای کارتون ببینی و من تسلیم می شم و 1 ساعنی کارتون می بینی و 1 ساعتی با هم نقاشی می کشیم و من که می رم شام حاضر کنم نق و نوق می کنی ومیگی بابا رو می وخوای منم واسه این که سرت گرم بشه گوشیو میارم تا خودت شماره بابایی رو بگیری تا باهم حرف بزنید تو این کار رو خیلی دوست داری و با علاقه زیاد شما ره می گیری صحبتت که تموم شد هنوز توی جوی و می خوای با عزیز و بابا رضا و خاله مونا و عمه منصوره و خاله میترا و محمد رضا و مامان جون و عمو مسعود حرف بزنی که مغزم سوت می کشه و باز شاکی می شم و دوباره کش مکش بین منو شما که فکر کنم راند دهم  که ما با هم کل کل می کنیم شروع میشه. به شما می گم بیا خونه رو تمیز کنیم تا بابا بیاد و خونه رو مرتب ببینه شما هم می دویی کل خونه رو که پر از اسباب بازی های شماست رو توی اتاق می ریزی و خونه تمیز می شه و اتاق شما زلزله میاد .تمیز کردن اتقتون که پروژه ای واسه خودش 2 ساعت طول می کشه و تازه از این ور تمیز مشه از  اون ور می ریزی . ساعتای 8/30 که باب میاد اول می دویی سمت در و بعد که بابا اومد توی خونه فوری می ری و یه جایی واسه قایم شدن پیدا می کنیو منتظر بابا می مونی و بابا که پیدات کرد جیغ می زنیو می پری بغلش و سلام می کنی ایم کار و هم خیلی دوست داری که بابا دنبالت بگرده و منم کلی ذوق می کنم که شما و بابا با هم بازی می کنید . بعد من سفره رو می ندازم و شما میای و کمک می کنی سر سفره هم هیجان داری که ببینی توی قابلمه غذا چیه و همش می گی مامان توی قابلمه ماکارونی داریم منم می گم همش که نمیشه ماکارونی خورد  و شما طبغ معمول قهر می کنی و پشتتو به سفره می کنی دوباره از اول من و شما راند یازدهم رو سروغ می کنیم تاکه شما ساعت 11 به زور می ری توی اتاق و هی می گی که از اتاق می ترسیو به این بهونه می خوای پیش ما بخوابی که به در بسته می خوری مجبوری توی تختت بخوابی و این جوری این روز هم به پایان می رسه. البته این کلیت بود و جزئیات رو نگفتم که شامل شیرین کاری ، خرابکاری و ماجراهای خارق الاده که بعدا برات می نویسم. آآآآآآآآآآه خسته شدم انگشتام درد گرفت .

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

فاطمه
22 آبان 90 12:50
سلام مامانی متین،نه بابا سرم اینقد خلوته که نمیدونم از بیکاری چه کنم!این پسره که اصلا خیال اومدنش نیس،ممنون از اینکه بهمون سر میزنی


سلام خانمی چرا آخه؟ بهش بگو بیاد دیگه ما منتظریما
فاطمه
22 آبان 90 21:48
زایمانم سزارین شده،29آبان،پسرم داره میاد،هورا!!!!!!


اییییییییییییییییییییییول مبارکا باشه ان شالله به سلامتی. منتظر می مونم.
خاله مونا
24 آبان 90 11:49
عزیز منه این پسر مطمئنم که همه اینا زود برطرف میشه البته همش پر از شیرینیه ...



مرسی عزیزم