متین متین، تا این لحظه: 15 سال و 9 ماه و 26 روز سن داره
مهبدمهبد، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه سن داره

متین و مهبد

اولین دیدارمون( قسمت اول)

1390/9/17 16:41
نویسنده : مامان مینا
1,556 بازدید
اشتراک گذاری

مامانی می خوام برات از روز اولی که برای اولین با دیدمت بگم .

دکترم برای سزارین بهم وقت داده بود من همیشه دوست داشتم طبیعی زایمان کنم ولی دکتر مگفت که لگنم برای این کار کوچیک و من مجبورم که سزارین کنم . من خودم از بی هوشی می ترسیدم واسه همین بی حسی موضعی رو انتخاب کردم. اون موقع مامانی فعالت دانشجو بود من دقیقا روز قبلش دانشگاه بودم و برای فقط ١٠ روز از استادم اجازه گرفتم به شرط جبران آخه کار عملی من خیلی زید بود خوب رشته های هنر همینه دیگه . وای ببخشید نگفتم رشتم چی بود ..... انیمشن می خوندم  برای کاردانی.زاد روز شما دقیقا روز تولد حضرت علی و روز پدر بود و خدا هم یه هدیه بزرگ رو توی این روز خوب به بابایی مهربونت داد . از صبح که ساعت ٦ بیدار شدم استرس نداشتم فقط چون نباید چیزی می خوردم اعصابم یه کم خورد بود ولی در هر صورت هیجان داشتم . رفته بودم شب خونه مامانم مونده بودم چون مامانم اینا کرج زندگی می کردند ومنم بیمارستان خصوصی کرج نوبت گرفته بودم بیمارستان تمیزی بود چند روز قبل از روز موعود بهش یه سری زده بودم و همه چیز رو بررسی کردم که مشکلی نباشه و خدا رو شکر همه چیز خوب بود. .ساعت 15: 6 از خونه با مامانم و همسر خوبم رفتیم بیمارستان تا کارهای اداری درست بشه رفتم توی یه اتاق و منتظر موندم یه خانمی هم کنارم بود و اون منتظر درد گرفتنش بود اینم بگم من ١ هفته زودتر از این که دردم بگیره وقت گرفته بودم و واسه همین اصلا درد نداشتم ولی خب حسابی شما سنگین شده بودیو شیطونیت هم زیاد بود کلا فکر می کردم بچه شیطونی هستی  چون خیلی حرکت و فعالیت داشتی و البته بگم از همون اول هم همه رفتارات در حد نرمال بود یعنی نه زیاد وول می خوردی و یا نه زیاد بی حرکت می موندی.

تا نوبتم بشه و دکترم که ایرانی هم نبود (خانم اردویو) بیاد شد ساعت ٨:٣٠ بعد یه پرستار مهربون اومدو گفت که دیگه باید آماده رفتن بشم و من یه کم تپش قلب گرفتم و چون مادرم و همسرم پیشم نبودند به خودم دلداری می دادند که یه وقتی نترسم.( مامانی الان که دارم می نویسم هم تپش گرفتم) با برانکارد رفتم سمت اتاق عمل برای اولین بار ولی زیاد از جاش نمی ترسیدم . توی را مامانم و بابای خوبت اومدن پیشم و باهاشون خدا حفظی گردم و گفتم حلالم کنند. اون موقع یهویی مامانم گریش گرفت خیلی خودمو کنترل کردم گریه نکنم .بعد که پرستارا یه عالمه سوالای جور واجور در مورد سنم و سابقه بیماریو و سابقه جراحی ازم پرسیدم اشکام خشک شد توی اتاق عمل که رسیدمی یه خانمی که قرار بود از این لحظه ها فیلم بگیره اومد پیشمو با هم حرف زدیم . حالا که اون فیلمو نگاه می کنم میبینم داشتم می ترکیدم.بعد بهم سرم وسل کردند .مسئول بیهوشی یه آقای جونی بود خیلی هم خوش خنده بود تا اون موقع با این که پرستارا رفتار خوبی با من داشتند ولی من  اصلا نخندیده بودم ولی همین که این آقا وارد شد کلی همه رو خندوند با حرفاش و قتی هم داشت آمپول بی حسی رو توی کمرم می زد اینقدر منو خندوند که خوش پشیمون شد چون به حد انفجار رسیده بودم از خنده.خلاصه بعد از چند دقیقه پاهامو شکمم و کمرم همه داغ شد و دیگه حسشون نمی کردم . دکترم که اومد سلام کردو سریع رفت سراغ کارش ساعت شد ٩ البته فکر کنم. یهو سرم خیلی گیج رفت ولی بخاطر این که یه پرستار مخصوص کنارم بود سریع یه دارو توی سرمم زدو حالم جا اومد اون موقع بود که دیدم دادم مثل ننو بالاو پایین می شم فعمیدم جنابالی قصد بیرون اومدن نداری واسه همین دکترم داشت بالا شکمم رو تکون می داد کلی دعا کردم که مشکلی پیش نیاد و خدا هم صدامو شنید و یه فرشته کوچولو فرستاد تا کمکت کنه زودتر بیرون بیای فکر کنم دیدمش خیلی ناز بود و واسه همین خدا رو هزار با شکر کردم بالاخره صدای شما رو شنیدم

وتا موقعی که یه لحظه نشونم بدم دل توی دلم نبود و اون موقع بود که استرس شدیدی گرفتم و به قول همه انگار توی دلم رخت می شستن و تا زمانی که ندیدمت آروم نشدم ولی فقط یه لحظه بود دوشت داشتم اون لحظه می گرفتمت توی بغلم . تمام وجودمو می دادم بتو ولی خب حسی برای گرفتنت نبود نه این که نخوام بدنم بی حس بود .کار که تموم شد رفتم ریکاوری برای گذران مراحل بعدی واونجا یه خانمی کنارم بود که از بیهوشی بیرون اومده بود و حالش بد شده وبد خیلی ترسیدم وقتی این جوری دیدمش خوشبختانه پرستارا به موقع کمکش کردند تا خفه نشه

                                                                               ادامه دارم گلم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

معصومه مامان سهند
18 آذر 90 15:36
خیلی قشنگ و جالب نوشته بودید، لحظات عجیبیه واقعا عجیب، یه سوال؟؟ من شنیدم بی حسی موضعی بعدا عواقب داره آیا درسته؟ شما الان در ناحیه کمر و پا احساس درد دارید، از عملی که انجام دادید راضی هستید یا نه ؟
مامان امیرعلی
19 آذر 90 15:43
وای مینا جون اشکمو در آوردیا.چه باحال از زایمانت فیلم داری.چه خوب


آره فیلمبرداریش باحال بود.
معصومه مامان سهند
19 آذر 90 17:02
گلم ممنونم از وقتی که گذاشتی و به سوالاتم جواب دادی، امیدوارم گل پسرت همیشه سالم و تندرست در کنار شما و پدر مهربونش زندگی شادی داشته باشه. از دور میبوسمتوننننننننننن


خواهش عزیزم کاری نکردم که
مامان الینا
21 آذر 90 23:04
وای عزیزخاله مثل فرشته ها خوابیده خداحفظش کنه