متین متین، تا این لحظه: 15 سال و 9 ماه و 26 روز سن داره
مهبدمهبد، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه سن داره

متین و مهبد

اولین دیدارمون( قسمت دوم)

1390/9/19 22:58
نویسنده : مامان مینا
1,007 بازدید
اشتراک گذاری

 

 

 

 

خب وقتی از اتاق ریکاوری اومدم توی بخش همه جا ساکت بود انگار بیمارستان خالی باشه . اوردنم توی اتاق اونجا بود که کم کمک بی حسی بدنم داشت می رفتو برای همین یه کم درد اومده بود سراغم ولی بروی خودم نیاوردم تا بابایی اومد بالا سرم و اون وقت بود که خودمو واسه بابایی لوس کردمو زدم زیر گریه که یعنی نازم کن و تیرم خورد به هدف. بعد از اون یه پرستار با شما اومد داخل اتاق مامانم یه چیز کوچولو از توی برانکاردی که اونجا بود برداشت پشتش به من بود و من اول چیزی ندیدم بعد که برگشت گریم خوشکیدو گل از گلم شکفت انگار یه مورفین بهم زدن دیگه درد نداشتم شما اومدی توی بغلم و اولین شیر خوردن شروع شد فقط بدیش این بود که من باید طاق باز می خوابیدم واین موضوع هم برای شما و هم برای من سخت بود من به سختی صورت نازتو می دیدم تازه شما هم به سختی شیر می خخوری مامانم مجبور بود که کنارمون باشه تا تو رو هدایت کنه به سمت سینه من ، وگرنه من که خودم حسی برای محکم نگه داشتنت نداشتم و این بابت خیلی ناراحت بودم ولی خب هر جوری بود تحمل کردیم تا شما شیر بخوری . آی راستی یه چیزی رو یادم رفت بگم اینقده نازو با التماس گریه می کردی که اشکم در میومد هر دفعشا و همش دلم می خواست با دوتا دستم توی بغلم بگیرم ولی نمی شد آخه یه دستم سرنگ یهش وصل بود واون دست دیگه هم زیاد نایی نداشت ولی در هر صورت قشنگ و دوست داشتنی بود وقتی که روی شکم من بودیو تمام سعیتو می کردی که شیر بخوری نگاه کردنت با این که سخت بود ولی نمی تونستم حتی یه لحظه ازت چشم بردارم. شما که شیر شدیمادر شوهرم و خواهر شهوهرم اومدن کلی ذوق کردن و یه عالمه عکس گرفتن ولی نمی دونم اون عکسا چی شد. اونا که مشغول بازی با تو حرف زدن با هم بودن و شما رو هم که بعدش بردن دوباره دردام اومد سراغم . تا دفعه بعد که بیارنت پیشم یه قرن گذشت . برای شب مامانم پیشم موند. چون شما دیگه نقل مکان کردی توی اتاق ما. و دیگه مدام در حال غرغر کردن و گریه بودی.

شب یه اتفاق جالب اوفتاد که برای تمام عمرم یادم می مونه. من خواب بودم که یهویی حس کردم یه چیزی کنارم وول می خوره بیدار شدم دیدم شما توی بغلمی سکته ناقص زدم نمی دونستم چه جوری اومدی اونجا ، مامانم رو صدا کردم مامانم هم خواب بود آخه بیدار شدو اونم کلی تعجب کرد. اونم نمی دونست چه اتفاقی افتاده واسه همین پرستار رو صدا کرد و پرستار که اومد توضیح داد که صدای گریه بچه رو شنیده و اومده دیده که ما خوابیم برای همین بدون اینکه یه کدوممون رو بیدار کنه شما رو گذاشته توی بغل من به هوای این که من بیدار می شم و بعدش رفته. من که خیلی عصبانی شدمو سرش داد زدم البته بی صدا چون هنوز ناز حرف زدن هم نداشتم مامان بیچاره من هم خیلی خسته شده بوده صدای گریه رو نشنیده خیلی ناراحت بود . من اون موقع از دستش عصبانی بودم ولی بعدش که اروم شدم معذرت خواهی کردمو گفتم که دست خودم نبود مامان مهربونمم هم که مثل همیشه منو بخشید.

ادامه داره ها

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (18)

سمانه
19 آذر 90 23:03
سلام مینا جون خاطرات زایمانت رو خوندم خیلی قشنگ بود


این کد رو بذار تو وبلاگتون لطفا بنر وبلا آویناست مرسی


طراحی بنر و لوگو


باشه حتما
سمانه
19 آذر 90 23:04
مرسی عزیزم
ماجراجويي هاي جغله كوچولو
19 آذر 90 23:18
جغله: سلام به لينكم اضافه شدين


ممنون
سمانه
20 آذر 90 0:50
طراحی بنر و لوگو


باشه
lمطبخ رويا
20 آذر 90 14:23
سلام دوست عزيزم ....خيلي متشكرم ..من هم شما را لينك كردم..


مرسی گلم
مامان عسل و آریا
20 آذر 90 15:36
سلام عزیزم.ممنونم گلم که سر زدید.بابت لینک هم ممنونم دوست خوبم شما هم با افتهار لینک شدید
مامان یسنا
21 آذر 90 22:39
وای خانم خانما چه نازی کردن واسه شوهری!!!!!!
خاطراتت به دل میشینه

آره دیگه باید لوس می کردم خودمو دیگه. مرسی از لطفت گلم.
مامان الینا
21 آذر 90 23:02
واقعا که متین جون باید به داشتن همچین مامان بااحساسی افتخار کنه من که یاد زمانی افتادم که برای اولین بار الینا رو در تو بغلم گرفتم
مامان فهیمه
22 آذر 90 9:50
سلام عزیزم جه خوب کردی خاطراتتو نوشتی خیلی با احساس و خوندنی بود لذت بردیم متین جونو ببوسید


مرسی عزیزم خوشحالم کردی.
samaneh
22 آذر 90 10:32
____________ ______________ _____________ ____________ _____________ _____________ _____________ _____________ _____________ _____________ _____________ _____________ _______________ _________________ __________________ ___________________ ____________________ _________________ ____________ __________________ ____________ ___________________ __________________ ___________سلام___ ____________آپم_____ ____________________ ____________زود بیا_____ ____________منتظرم_____ _______________________ _____________________ _____________________ ___________________ _________________ ___________
خاله محمد مهدی
22 آذر 90 17:20
وبتون عالی شده
به مام سر بزنید منتظریما


مرسی عزیزم لطف داری حتما میام.
مامان امیرعلی
22 آذر 90 17:36
آخییییییییی.خوبه این خاطراتو یادته.من که اصلا از زایمانم چیزه زیادی یادم نیست.گناهی مامانت نباید دعواش میکردی.


راست می گی خودم خیلی شرمنده شدم وئ بارها ازش معذرت خواهی کردم امیدوارم منو ببخشه
مامان امیرعلی
23 آذر 90 17:09
وبلاگ امیر منم لوگو داره.اگه خواستی بگو تا بدمت


حتما گلم.چرا که نه
سمانه
23 آذر 90 20:51
مینا جون من همه نظراتت رو میبینم

کد رو من نمیتونم ببینم

کد آوینا رو هم نمیبینم اون کدش رو اگر میتونی بردار

اون یکی که تو وبلاگش هست رو بذار


مامان امیرعلی
24 آذر 90 1:36
مرسی عزیزم.راسی روز رای گیری یادم بنداز بهت رای بدم.یادت نره ها


اگه کارم مورد قبول باشه حتما
negin
24 آذر 90 7:29
سلام
وبلاگ قشنگي داريد.همچنين كوچولوي نازي . ممنونم به به ما سر زدين . بازم پيش ما بياين.


نظر لطفت گلم.حتما خانمی خوشحال می شیم همیشه.
ستاره
24 آذر 90 11:50
سلام خوبی عزیز؟طرحت رو دیدم جالب بود.من وستاره هم تزیین خوراکی رو انتخاب کردیم کار جالبی شده حتما سر بزن.خوشت اومد کدم 140 هستش.
http://s2.picofile.com/file/7213447739/111.jpg
با این لینک زودتر میتونی طرح رو ببینی و حتما به وبلاگ سر بزن!فکر کنم خوشت بیاد.نی نی نازت رو ببوس.
http://setarehkocholo.niniweblog.com/


ممنون گلم شما لطف دارید . و حتما سر میزنم.
مامان عسل و آریا
24 آذر 90 16:37
سلام عزیزم.ممنون که سرزدی گلم این چند مدته همش امتحان دارم عزیزم ولی وبلاگ گل پسرم آپه.بابت کد مسابقه هم چشم حتما رای میدم.اتفاقا منم شرکت کردم.بوس