اولین دیدارمون( قسمت دوم)
خب وقتی از اتاق ریکاوری اومدم توی بخش همه جا ساکت بود انگار بیمارستان خالی باشه . اوردنم توی اتاق اونجا بود که کم کمک بی حسی بدنم داشت می رفتو برای همین یه کم درد اومده بود سراغم ولی بروی خودم نیاوردم تا بابایی اومد بالا سرم و اون وقت بود که خودمو واسه بابایی لوس کردمو زدم زیر گریه که یعنی نازم کن و تیرم خورد به هدف. بعد از اون یه پرستار با شما اومد داخل اتاق مامانم یه چیز کوچولو از توی برانکاردی که اونجا بود برداشت پشتش به من بود و من اول چیزی ندیدم بعد که برگشت گریم خوشکیدو گل از گلم شکفت انگار یه مورفین بهم زدن دیگه درد نداشتم شما اومدی توی بغلم و اولین شیر خوردن شروع شد فقط بدیش این بود که من باید طاق باز می خوابیدم واین موضوع هم برای شما و هم برای من سخت بود من به سختی صورت نازتو می دیدم تازه شما هم به سختی شیر می خخوری مامانم مجبور بود که کنارمون باشه تا تو رو هدایت کنه به سمت سینه من ، وگرنه من که خودم حسی برای محکم نگه داشتنت نداشتم و این بابت خیلی ناراحت بودم ولی خب هر جوری بود تحمل کردیم تا شما شیر بخوری . آی راستی یه چیزی رو یادم رفت بگم اینقده نازو با التماس گریه می کردی که اشکم در میومد هر دفعشا و همش دلم می خواست با دوتا دستم توی بغلم بگیرم ولی نمی شد آخه یه دستم سرنگ یهش وصل بود واون دست دیگه هم زیاد نایی نداشت ولی در هر صورت قشنگ و دوست داشتنی بود وقتی که روی شکم من بودیو تمام سعیتو می کردی که شیر بخوری نگاه کردنت با این که سخت بود ولی نمی تونستم حتی یه لحظه ازت چشم بردارم. شما که شیر شدیمادر شوهرم و خواهر شهوهرم اومدن کلی ذوق کردن و یه عالمه عکس گرفتن ولی نمی دونم اون عکسا چی شد. اونا که مشغول بازی با تو حرف زدن با هم بودن و شما رو هم که بعدش بردن دوباره دردام اومد سراغم . تا دفعه بعد که بیارنت پیشم یه قرن گذشت . برای شب مامانم پیشم موند. چون شما دیگه نقل مکان کردی توی اتاق ما. و دیگه مدام در حال غرغر کردن و گریه بودی.
شب یه اتفاق جالب اوفتاد که برای تمام عمرم یادم می مونه. من خواب بودم که یهویی حس کردم یه چیزی کنارم وول می خوره بیدار شدم دیدم شما توی بغلمی سکته ناقص زدم نمی دونستم چه جوری اومدی اونجا ، مامانم رو صدا کردم مامانم هم خواب بود آخه بیدار شدو اونم کلی تعجب کرد. اونم نمی دونست چه اتفاقی افتاده واسه همین پرستار رو صدا کرد و پرستار که اومد توضیح داد که صدای گریه بچه رو شنیده و اومده دیده که ما خوابیم برای همین بدون اینکه یه کدوممون رو بیدار کنه شما رو گذاشته توی بغل من به هوای این که من بیدار می شم و بعدش رفته. من که خیلی عصبانی شدمو سرش داد زدم البته بی صدا چون هنوز ناز حرف زدن هم نداشتم مامان بیچاره من هم خیلی خسته شده بوده صدای گریه رو نشنیده خیلی ناراحت بود . من اون موقع از دستش عصبانی بودم ولی بعدش که اروم شدم معذرت خواهی کردمو گفتم که دست خودم نبود مامان مهربونمم هم که مثل همیشه منو بخشید.
ادامه داره ها