متین متین، تا این لحظه: 15 سال و 9 ماه و 26 روز سن داره
مهبدمهبد، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه سن داره

متین و مهبد

مستقیم تو دیوار

1390/10/18 9:49
نویسنده : مامان مینا
1,069 بازدید
اشتراک گذاری

سلام مامانی . یه اتفاق نچندان خوشایند دیروز برات افتاد که البته ختم به خیر شد ولی خب با کلی گریه و اشک. دیروز صبح ...البته صبح که نه ظهر بود دیگه ساعت 11 بردمت مهد دم در مهد که رسیدیم شما از ماشین پیاده شدی و تندی رفتی سمت در گفتی می خوای عکس ببی های کنار در رو ببینی . هنوز 3 قدم نرفته بودی که دیدم با پرت شدی جلو نگو پات گیر کرده به سنگی چیزی با سر رفتی توی دیوار . اونم چه جای بدی لبه دیوار حسابی هم دردت گرفت هم گریه کردی طوری که می خواستم ببرمت خونه .البته اولش چیزی معلوم نبود ولی بعد ازچند دقیقه دیدم بالای سرت روی پیشونیت خوشگلت یه گردو کوچولو در اومده .که کلی هم قرمز شده بود .چند تا مامان دیگه که اونجا بودند اینقدر از خودشون آه و ناله نشون دادن که شما گریت بیشتر شد که یعنی چی شده اینا اینجوری منو با ترحم زیاد نگاه می کنن .آخه یکی نیست بگه بابا بچه می ترسه .حتی اگه چیزیشم نشده باشه دق می کنه کنه کلی عصبانی شدم .از طرفی هم دلم نمیومد شما رو بذارم مهد ولی با خودم فکر کردم که خوشبختانه که چیز خاصی نیست و فقط باد کرده که تا فرداش که امروز باشه جاشم نمونده .همون موقع از خالش خواستم یخ براش بیاره که نداشتن ولی بنده خدا رفت یه بسته هویج یخ زده رو گذاشت بین یه مشا دیگه که خیلی کمک کرد به شما بهتر از هیچی بود واسه همین باد سرت خوابید گلم . مامان قربونت بشه که الانم که در موردش حرف می زنم سر خودم درد می گیره .دیروز قشنگ جایی که سر شما درد گرفته بود توی سر من هم تا شب درد می کرد ولی خب با خوب شدن شما سر درد منم خوب شد.گذاشتم باخاله بری توی کلاس و خودم موندم بیرون که اگه یه وقت بی تابی کردی برت گردونم ولی خدارو شکر شما ظرف چند دقیقه ساکت شدی و کارتون به کل حواست رو پرت کرد.خدا خیلی دوستت داره که این جوری هواتو داره و نمی ذاره که بلایی سرت بیاد. منم تا جایی که در توانم باشه همیشه ازت مراقبت می کنم و اینو بدون که همیشه کنارت می مونم عزیز دلم.

شب شما اومدی خونه و برای بابایی تعریف کردی که مستقیم رفتی توی دیوار و گل شدی کلی به این جوری حرف زدنت خندیدیم. شما هم که خیلی خوشت میاد این مدلی حرف می زنی . صدات رو کلفت می کنی و حرف می زنی یعنی می خوای بزرگونه حرف بزنی و هیجانش رو بیشتر کنی . مامان به فدات.

 

 

راستی جمعه شب رفتیم خونه خاله میترا جون دایی مهدی بعد 8 ماه اومده بود آخه می ره ماموریت ما کم همدیگه رو می بینیم .ولی شما دایی رو خیلی دوست داری.با مهراور دختر داییت م کلی جورید و با هم یه عالمه بازی کردید .شما دو تا تیپتون شده بود عین هم ست کرده بودید انگار سفید مشکلی بودید .موهاتون هم که مشکی ، مثل هم  حرف می زنید .هر دو تا توی عشوه دارید .تا زه جفتتون هم لاغر  هستید یه سایزا فکر نکنی دروغ می گم حالا عکساشو می ذارم ببینی البته مال دیشب نیست ولی خودت ببین که چقدر سایزتون اندازه همه.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان امیرعلی
18 دی 90 15:21
آخی .بچه ها با همین ضربه ها بزرگ میشن .وقتی بچه بودم تا یه اتفاقی برام میوفتاد .همه میگفتن بزرگ میشی یادت میره..حالا متین خاله بزرگ بشی یادت میره


آره عزیزم راست می گی بزرگ میشه یادش میره
مامان الینا
27 دی 90 2:57
آخی فدای تو خداروشکر که مشکل بزرگتری برات پیش نیومد خاله جون بزرگ میشی یادت میره