تولد عزیزت( مامانی خودم)
سلام گل من چند روزیه حال نوشتن ندارم. آخه سرم خیلی شلوغ بود .تولد مامانم بودو مشغول تدارک امور بودم. روز چهارشنبه همه خانواده جمع شدیم دور هم و حسابی خوش گذروندیدم شما و محمدرضا هم که بدون آتیش سوزوندن یه جا واینمیستادید. فرستادیمتون توی حموم آب بازی حسابی کیفشو بردید و گلی یخ کردید.
وقتی به محمدرضا گفتم بسه زودی اومد بیرون ولی شما به گریه افتادی منم گفتم پس همون جا بمون شما هم از خدا خواسته تا این که عزیزو بابارضا( مامانو بابام ) رسیدند و شما افتخار دادید بیاید بیرون.بعد که همه جمع شدیدم دور هم کلی با هم رقصیدیم و حسابی خوش گذروندیم .کیک وآوردیم شما و محمدرضا به عزیز کمک کردید، تا شمع و فوت کنید شعر تولدت مبارک رو هم یه عالمه خودید وحسابی دست زدید. شام که حاضر شد.
کلی غذا خوریدید آخه حسابی شیطونی کرده بودیدو خسته شده بودید دیگه. شب هم که زود خوابت بردچون دیگه نا نداشتی.
صبحش هنوز فکر می کردی عزیز هستش و دنبالش می گذشتی .
روزای بعدش تا حالا هم دنبال کارای اسباب کشی عمه بودیم. که حسابی همه رو خسته کرد البته منو شما به خاطر هوای برفی شدیم مسئول تدارکات و غذا چون نمی تونستیم توی اون هوا بیایم بیرون .واسه همین حوصلم نمیومد. بنویسم.