مهمونی
پنجشنبه ای با هم رفتیم خونه همکار بابا .اونا 3 تا بچه ناز و خوشگل دارن که اسماشون ( امیر حسین که من بهش می گم هری پاتر چون واقعا شبیهشه، عرشیا که خیلی تپلی نار، و آخریشم هستیه خانم که خیلی ناز داره )
هستیا یه کم از شما کوچیکتر ولی ماشاللهاستخون بندی درشتی داره واسه همین بزرگتر دیده می شه .خلاصه این که با کلی ذوق رفتیم اونجا یکی دیگه از همکارای بابا هم اونجا بودن منظورم بابا و مامان آیدین دوست کوچولوی خودمونه که وبلاگ هم داره .وقتی رسیدیم شما خواب بودی و بعد که بیدار شدی یهویی که انگار زده باشنت همش گریه کردی .نمی دونم واسه چی ... ولی ما هر کاری می کردیم ساکت نمی شدی
دیگه داشتم کلافه می شم چون اصلا حرف هم نمی زدی و فقط می گفتی نه نه.... داشتیم کم کم حاضر می شدیم که برگردیم که شما صدات در اومد و گفتی که اسبابا بازی میخوای .نگو اون همه اسبابا بازی دیده بودی هنگ کرده بودی آخه اونجا 3 برابر خونه اسباب بازی هست چون سه تا هستند دیگه .دیگه بعد از اون کمی اروم شدی ولی همش گوشه مبل قایم می شدی .بعد نیم ساعتی یخت اب شد و کم کم دیگه ساکت ندشی .بلبل زبونی می کردی و با بچه ها خونه رو گذاشتید روی سرتون.اونجا بود که متوجه شدم وقتی خودم کوچولو بودم .چه بلاهایی که سر مامانم در نیاوردم چون ما 5 تا بچه بودیم و بیچاره مامانم چه چیزایی که از دست ما نکشید. به هر حال اونقدر بهت خوش گذشت که دیگه موقع رفتن خونه نمی خواستی بیای و با کلی وعده راضی به اومدن شدی .