برگی از دفتر خاطرات متین
انگار همین دیروز بود.. این جمله ای که همه می گن ولی من باور دارم که واقعا همین دیروز بود روزی که تو بدنیا اومدی .دنیامو عوض کردیو منو بردی به سفری طولانی که هنوز هم ادامه داره سفری که غما وغصه هاش گرچه گاهی زیاد بود و اذیتمون می کرد ولی باز جای یه لحظه شادی مونو نمی گرفت. منو تو و بابایی شدیم خوشبخت ترین خانواده روی زمین .روزایی رو یادم میاد که باذوق زیاد برات لباسای خوشگل می خریدم و به ذوق این که تنت کنم و ببینمت توی اون لباس تا خونه پر می کشیدم .و اونوقت فرشته کوچولوی خودمو غرق بوسه می کردم که اینقدر زیبا و خواستنی تر می شدی و گاهی از سر شوق گریه می کردم .چه روزایی بود واقعا.
امروز دوباره اون خاطرات برام زنده شد .حالا می خوام اون لحظه های نابو با تو شریک بشم و لباسای اون موقتو بهت نشون بدم .گرچه همش نیست ولی گلچیناییه که خیلی دوستشون دارم.اون وقتا اینقدر فکرم مشغول به تو بود که یادم می رفت ازت عکس بگیرم واسه همین عکس خیلی از لباساتو ندارم. ولی خب همینا هم غنیمت مگه نه.
این اولین ست لباسی بود که تن قشنگت پذیرای اون شد .توی بیمارستان .وای که چقدر کوچیک بودی.
ادامه عکساتو ببین
اینا هم چند تا سر همیه که خیلی دوستشون دادم و توی این لباسا ماه می شدی خیلی زیاد.
فقط عکس بالباس همین دو تا رو داشتم.
تورا خدا سایز پاتو ببین چی بودی حالا که 3 سالته چی شدی
اینجا هم لباس 1 روزگیتو با لباس 3 سالگیت ببین . میبینی چه بزرگ شدی پسر گلم.
عزیز دلم می بینی که مثل برق بزرگ شدی و هی می گی می خوام بزرگترین بشم . آخه مامانی کوچولو بودن که خیلی بهتره .حالا وقتی بزرگ شدی خودت منظور حرفمو می فهمی .
اون وقتا یادم نبود که از وسایل کمدت عکس بگیرم . حالا گرفتم .باشه یادگاری چون یه روزی خیلیاش نیست دیگه.