متین متین، تا این لحظه: 15 سال و 10 ماه سن داره
مهبدمهبد، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 5 روز سن داره

متین و مهبد

از همه جا ، از همه رنگ

سلام عشق من این چند وقته بازم سرم شلوغ بید منم حالا تمام اتفاقات این چند وقته رو مختصر می گم واست. قدیمی ترینش روزای عاشورا و تاسوعا توی هیئتمون بود که تو آوینا جونم حسابی آتیش سزوندید و یک دقیقه هم یه جا بند نمی شدید . منم یه بار بردمتون بیرونکلی خودتون از جیغ و داد و پریدن تخلیه کردید. بعدشم که آوینا خانم دیگه هیچ جا جز پیش من و تو نمی رفت. آخر شب هم به زور فرستادیمش خونه.   و حالا شب یلدامون. امسال برخلاف سالای پیش که پیش بابا رضا جونی می رفتیم . امودیم خونه دوست مشترک منو بابا مرتضی که حالا اونا یه کوچولوی خوشگل به نام آیدین دارن که تو حسابی دوستش داری و کلی باحال بازی کردی و با هم خوش گذروندید البته تازه 8 ماه...
3 دی 1390

کارهای این روزای متین.

سلام گل مامان یه چند روزیه نتونستم برات پستی بزارم ولی عذرخواهی هم نمی کنم چون لازم نیست که .اما خوب حسابی با شیطنت های شما در گیر بودم کارهای خوبو بد زیادی که گاهی منو از ته دل می خندونه و گاهی به حد مرگ عصبانی می شم.می گی چه کارایی باشه بقیشو بخون: شما اینقده لوسی که حد نداره وقتی چیزی رو می خوای و من بهت نمی دم سریع قهر می کنی و دلت می خواد نازت رو بکشن و منم این کار رو توی این مواقع دوست ندارم توی اون زمانای خاص یه کلمه هم حرف نمی زندی و فقط قیافتو کج و کله می کنی اگر ازت بخوام حرف بزنی اینقدر غرور داری که جلوی حرف زدنت رو می گیره و معمولا وقتی حرف می زنی که واسه تو دیر می شه و نمی تونی کارت رو انجام بدی به طور مثال همین دیروز...
25 آذر 1390

هنرمند من

این پست مخصوص عکاسی ماهرانه شماست . سوژه عکسا فقط وفقط از ذهن فعال شما بود و من کمکی در این رابطه نکردم خودت بودیو خودت.قربونت برم من عاشق این کارای کنجکاوانتم می خوامت اساسی . بوسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسس واسه پسر گلم. ...
10 آذر 1390

متین فشفشه

  امروز گل پسرم خیلی با انرژی شده بودی. نمی دونم چه جوری ولی خیلی انرژی داشتی عالی هم بود ولی خب خیلی خسته شدم و پاهام درد گرفت. خب بذار برات بگم. اول صبح که همه چیز مثل همیشه بود. شما با صدای من واکنش نشون دادیو سریع بیدار شدی ، صبحانه خوردیم، لباس پوشیدیم و با هم رفتیم مهد کودک. ظهر کلاس زبانم ساعت 2:30 تموم شد، اومدم دنبال شما تا ساعت 3 طول کشید که بیای بیرون . چون خواب بودی. بعدش هر کاری کردم نیومدی با تاکسی بریم و گفتی میخوای تا خونه پیاده بری من فکر کردم تا سر خیابون که10 متر بیشتر دووم نمیاریو  سوار ماشین می شی نمیدونستم که تا کجا منو می خوای برسونی. خلاصه اینجوری شد که اندیشه گردیمون شروع شد 3 تا 5 دو ساعت دقیقا...
8 آذر 1390

اسباب بازی های جدیدی متینم

ماهیگیری       چند روز پیش تو سایت یکی از دوستات این اسباب بازی رو دیدی خیلی خوشت اومد. گفتی میخوایش منم فرداش بدون این که بهت بگم برات می خرم . گرفتمو بهت به عنوان جایزه برای کار خوبت دادم. اینم جناب وودی هستند. کارتونش رو خیلی دوست داری. بازی با آقا میمونه این بازیه تقویتی هوشیه کلی باههش چیزای خوب یاد گرفتی و اما رنگ انگشتی اولش نمیدو نستی چقدر جا داری واسه کثیف کردن ولی بعدش کلی خوش گذشت بهت چون نمی گفتم به لباست نزن و تو حسابی حال کردی و کلی نقاشی کشیدی. موقع جمع کردنش هم طبق معمول گریت در اومد که نمی خوای جمش کنی .   ...
6 آذر 1390

تولد عزیزت( مامانی خودم)

سلام گل من چند روزیه حال نوشتن ندارم. آخه سرم خیلی شلوغ بود . تولد مامانم بودو مشغول تدارک امور بودم. روز چهارشنبه همه خانواده جمع شدیم دور هم و حسابی خوش گذروندیدم شما و محمدرضا هم که بدون آتیش سوزوندن یه جا واینمیستادید. فرستادیمتون توی حموم آب بازی حسابی کیفشو بردید و گلی یخ کردید. وقتی به محمدرضا گفتم بسه زودی اومد بیرون ولی شما به گریه افتادی منم گفتم پس همون جا بمون شما هم از خدا خواسته تا این که عزیزو بابارضا( مامانو بابام ) رسیدند و شما افتخار دادید بیاید بیرون.بعد که همه جمع شدیدم دور هم کلی با هم رقصیدیم و حسابی خوش گذروندیم .کیک وآوردیم شما و محمدرضا به عزیز کمک کردید، تا شمع و فوت کنید شعر تولدت مبارک رو هم یه عالمه خود...
5 آذر 1390

مختلفانه

سلام نفس من چند تا عکس مختلف با شرح موضوع برات دارم تا بعدا بخونیش گل پسرم ما توی خونه عمه منصوره بودیم و موقعی که عمو جواد داشت نماز می خوند شما هم بدو بدو رفتی و از کشو بوفه عمه یه جانماز برداشتی و شما بهش می گی نماز یعنی( وقتی می خوای جانماز برداری می گی مامان می خوام نماز بردارم ) بعدشم میایو مثل بابا مرتضی نماز می خونی ولی از اون جایی که می ترسی موقع نماز خوندن بدون تو لایحه ای به تصویب برسه زودی تموم می کنی یعنی 1 رکعتی نماز می خونیو جمع نکرده میدویی که بازی کنی. کوچولوتر که بودی موفق نماز خوندن همش می گفتی ( هسه هسه هسه هسه هسه) فکر می کردی ما این چیزا رو می خونیم زیر لب. دیگه مردی شدی واسه خودت و حولت برات خیلی کوچیک شده ...
1 آذر 1390

این روزای متین

هی.......... مامانی دلم پر از دست شما این سنت چه پر تلاطم هیچ روزش آروم نیست البته هنوز هم با محبت و مهربونی و این احساس های قشنگت از بین نرفته ایشالله همیشه اینجوری باشی ، اما گلم خیلی شیطونی میکنیو مامانو حسابی کلافه کردی صبحا که بدخلقی می کنیو فقط دوست داری کارتن ببینی وقتی هم که می گم بسه خیلی ناراحتی می کنیو شروع می کنی پاهاتو محکم به زمین می کوبی خوشبختانه وسط روز و معذوریت نداره چون شما نمی تونی توی همه ساعات روز بپر بپر داشته باشی چون ما توی آپارتمانیم و این قانونش دیگه. اگه به خواستت نرسیدی اسباب بازیاتو پرت می کنی یا جیغ و داد می کنی  ولی من بازم تحمل می کنم و به روی خودم نمیارم و نمیزارم به خواستت این جوری برسی . شیطون...
28 آبان 1390