متین متین، تا این لحظه: 15 سال و 10 ماه و 1 روز سن داره
مهبدمهبد، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 6 روز سن داره

متین و مهبد

شیطونی آی شیطونی

        فکر می کنید عکس زیر کجا رو نشون می ده     بقیه عکسارو توی ادامه مطلب ببینید   می بینید این اقا پسر من با شیرین کاریهاش رفته توی کمد یه ساعت دنبالش می گذشتم نامرد صداشم در نمی اومد. تا این که خودشو لو داد. اولش خیلی ناراحت شدم ولی بعد که خندشو دیدم که شیطونیه خندم گرفت و دعواش نکردم. ...
25 آبان 1390

شیرین زبون

  جیگر مامان شما امروز خیلی با حال شده بودی هم کارات هم جملاتت - شیطون بلا ، حرف گوش نکن، زبون دراز،.. ..دیگه چی بگم از کارات مثل توپای شیطونک هست، بالا و پایین می پریدیو یه دقیقه       نمی نشستی. پسر خالتم که بهت می رسید که واویلا داشتیم. نمی دونم توی جونتون چی رفته بود که این جوری شیطونی می کردید و تازه وقتی هم که می گفتم بشین هی بهم می گفتی تو چی کارم داری می خوام بازی کنم. داشتم لاک می زدم شما هم طبق معمول خواستی  لاک بزنی ،خاله مونا گفت که: اینا برای خانوماست. شما هم که همیشه حاضر جواب هستید سریع روتو کردی طرف منو گفتی: مامانی وقتی من خانم شدم لاک می زنم باشه؟    منم خندی...
25 آبان 1390

یک روز متین

سلام عشق من امروز برات می خوام یه روز از 3 سالگیتو برات بگم . شما صبح ساعت 8-9 یا 10 ازخواب بلند می شی البته اگه مهد نری .بعد که بیدار شدی یواشکی و بی صدا میای و منو پیدا می کنی ولی من حست می کنم و صدای راه رفتنت رو میشنوم . بعد شما که به من میرسی به من خودتونو لوس می کنی و چشماتو کوچولو می کنیو میپری توی بغلم و بهم یه بح بخیر ناز می گی و منم همینطور که بوست می کنم بهت می گم صبح بخیر پسر گلم .خوی خوابیدی تو هم با سرت می گی آره . بعد میگم بیا با هم بریم دستشویی و شما هم که طبق معمول فرار می کنی و میگی که جیش نداری ولی وقتی من با اسرار می برمت اون موقع دیگه بیرون نمیای .تازه اونجا هم باید کلی نازتو بکشم تا قبول کنی بیای و لباس بپوشی. بعدم ل...
22 آبان 1390

کنسرت خواجه امیری

سلام جیگری دیشب با هم رفتیم کنسرت آخه خاله مونا برامون بلیط گرفته بود ما هم که بدمون نمیومد گفتیم بریم هم فال هم تماشا . قرار شد خاله میترا و دوستامون سولماز و حمید هم بیان پس دم تالار وحدت قرار گذاشتیم. زود رفتیم جای پارک پیدا کنیم به خیال خودمون ولی همین که وارد خیابون تالار شدیم دیدیم که ای داد بیداد کنار خیابون که جا نداره هیچ وسط خیابون هم پر ماشین. داشتیم با خودمون فکر می کردیم که حالا چی کار کنیم که خاله مونا رو دیدیم گفت توی پارکینگ جا گرفته آخه خاله توی امور فرهنگی کار می کنه و کلی آدم می شناسه هماهنگ کننده کنسرهاهم هست ماشینو پارک کردیم اومدیم بیرون یهو یه جمعیت زیادی رو دیدیم که به سمت در تالار هجوم بردند فکر کردیم تظاهرات شده...
20 آبان 1390

اولین برف

    عزیزم امسال برف زمستون زود رسید، خب حتما آسمون خلوت بوده دیگه توی ترافیک گیر نکرده. اومدو حسابی دلی از عزا درآرود و چند روزی بارید .من خودم برفو خیلی دوست دارم.تو هم همین طور مخصوصا که اولین خاطره ای که ازش داری مربوط به سال گذشتست که با پسر عمت کیوان  و منو عمه و عمو با هم آدم برفی بزرگ درست کردیم کلی برف بازی کردیم   .وقتی برف شروع به باریدن کرد، ساعت 2 نصفه شب بود من داشتم کار می کردم که شما بیدار شدی و گفتی که اب می خوای ولی کلی هم سرحال بودی انگار نمی خواستی بخوابی و هی حرف می زدی منم برای این که سرگرمت کنم بردمت دم پنجره و گفتم ببین داره برف میاد ، اون وقت تو هم با کلی ذوق گفتی آخ جون حالا می تونی...
20 آبان 1390

گفتگوی های مامان و متین

مامان: متینم کجایی مامان؟ .................................. مامان: متین کوشی؟ ............................ مامان: آقا متین!!!!!!!!!!!!!!!!! مامان: متیییییییییین ؟؟؟؟؟؟ می رم  دنبالش تا ببینم کجاست. به به آقا متین اینجا چی کار می کنی؟ متین: اومدم جیش کنم خب مامان:پس چرا صدات کردم جواب ندادی نگرانت شدم؟ متین: خب من که دستم بند بود خب مامان: دستت یا دهنت؟ دیدم شلنگو توی دهنت کردی و داشتی آب می خوردی. زود بیا بیرون متین: هنوز خودمو نششتم آخه خب( با غر غر ) مامان: خب کارتو تموم کن بیا بیرون متین: آب می خوااااااااااااااااام بخورم خب. حالا من چی کار کنم آب نخوردم( باگریه) شیطون بیا بیرون بهت آب با لیوان بدم بدو ب...
10 آبان 1390

شاعر متین خان

خاله پربانه                                                                                 خیلی هستن خاله پربانه که منو دوا کرد چون که مامانشون بیاد بعد دوباره باباش میاد دوباره که باباش رفته بوده مامانش رفته تاب بازی کرده ا...
9 آبان 1390

شوك

دیروز کلی کار داشتم واسه همین نرسیدم پروژه کاری که داشتم رو انجام بدم مجبور شدم تا ساعت ١ نصفه شب بشینم بعدش خسته از کارو خواب آلود رفتم توی رختخواب و به ثانیه نرسید خوابم برد و همون موقع هم خواب دیدنم شروع شد بعد از چند دقیقه تماشا کردن خواب یدفعه صدای متین رو از دور و خیلی ضعیف شنیدم با خودم گفتم توی خواب من چی کار داره که .............صداش مثل جیغ بنفش شد اونقدر زیاد بود که سریع از خواب پریدم و بابا مرتضی هم مثل من از جاش پرید ما متین رو دیدیم که توی حال وایساده بود و تا می تونست جیغ می زد تنها چیزی که توی اون ثانیه به ذهنم رسید این جمله بود که به بابا مرتضی گفتم داد نزنیا ترسیده یواش برو پیشش، بعد که هنوز تو شوک بودم در حالی که خو...
5 آبان 1390