متین متین، تا این لحظه: 15 سال و 9 ماه و 16 روز سن داره
مهبدمهبد، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 21 روز سن داره

متین و مهبد

موسسه استعداد یابی و چیز های دیگه

سلام عشق من .خوبی عزیزم .جونم واست بگه که مامانی خیلی دوستت داره. وقتایی که برام ناز می کنی می خوام بخورمت .یا وقتایی که بی خودی میای و نازم می کنی یا  بعد از این که نازت کردم همون دستمو بوس می کنی از این کارت هم خجالت زده می شم و هم خوشحال . خیلی این کارت رو دوست دارم .هر کاری رو که درست انجام می دی و منم تشویقت می کنم سریع بعدش میگی من پسر خوبیم و من هم مثل همیشه تائیدش می کنم.تو خیلی دوست داری وقتی بهت می گم که آره تو پسر خیلی خوبی هستی .جدیدا دیگه اصلا شلوارت رو برای دستشویی کوچیکت در نمیاری و این خیلی عالیه . راستی از اول اسفند که دیروز باشه دیگه مهد نمیری و عوضش کلاسهای موسسه استعدادیابی کیان رو داری می ری. موسسه رو تازه ...
2 اسفند 1390

روزهای متین

سلام پسر مامانی چند تا خاطره کوچولو برات دارم. جدیدا خیلی قهر می کنی .با همه ،محدودیت هم نداره. مثلا :با کیوان( پسرعمه) مشغول تفنگ بازی بودید که تا کیوان مثلا بهت تیر زد فوری زدیش و بعد خودت قهر کردی و هی می گفتی که آخه کیوان منو با تیر زد .فکر می کنی واقعیه. یه روز دیگه داشتی با محمدرضا(پسرخاله) بازی می کردی که هی قهر می کردی طوری شد که محمدرضا هم کلافه شد و گفت تا نگی ببخشید باهات بازی نمی کنم. اونم تازه این کلمه رو یاد گرفته. تازگیا می خوای حرف بزنی یه کارجالب انگیز می کنی و اونم اینه که می گی مامان بیا صدای دلمو ببین . دلم می گه شسر می خواد، دلم می گه گشنش نیست ، دلم می گه دلستر می خواد، دلم می گه آب میاخواد و مارو مجبور می...
29 بهمن 1390

متین شجاع میشه

سلام خوشگل من .خوبی پسر گلم. امروز برات یه خاطره جالب می خوام تعریف کنم.  سه شنبه 90/11/23 باهم رفتیم تهران تا من کارام رو تحویل رئیسم بدم .شما خیلی پسر خوبی بودی .البته همیشه هستی  ولی اون روز هم خیلی آقا بودی و اصلا بهونه گیری نکردی .وقتی هم پیش رئیسم رسیدی مثل همیشه سلام کردی و دست دادی اینقدر اینکارت دوست داشتنیه که هر کسی باشه بوست می کنه واون رو هم یه بوس خوشگل گرفتی .بعد از اونجا باهم رفتیم تا برات به قول خودت یه سرسره پیدا کنیم و ما هم چون آریاشهر بودیم  رفتیم پارک توی خیابان کاشانی .از دفعه قبل پارکش بهتر شده بود و امکاناتش بیشتر .سرسره های بزرگتر اضافه کرده بودند شما هم که تا رسیدی همه رو یکی یه دور امتحان کردی جز ...
27 بهمن 1390

کارهای مختلف

سلام پسر مامان .امروز می خوام برات از کارای مختلفت بگم. وقتی صبحا بیدار می شی توی تختت می مونی و منو صدا می کنی که مامان بیا ببین صبح شده .این جمله شما یعنی که بیا منو بغل کن .منم میام پیش شماو با هزار ناز و عشوه بغلم میای .به هم صبح بخیر میگیم و بوس به هم می دیم اونم یه عالمه. وقتی میخوایم بیرون بریم شما مسخره بازیت گل می کنه وهی ادا در میاری و همش از دستم در میری که بیام دنبالت اونوقت با شیطنت می خندی. وقتی که خدایی نکرده شلوارت رو خیس می کنی .میگی خودم بلدم بشورمش وقتی هم شستیش می زنی به دماغت و هی می گی به به چه بوی خوبی میده نمیدونم اینو از کجا یاد گرفتی. بعدشم که میگی کجا بندازم خشک بشه وقتی می گم روی شوفاژ ، حرفم رو تکرار می ک...
24 بهمن 1390

کاردرستی ساخت متین

سلام عزیز دلم نمی دونم وقتی این مطلب رو میخونی چند سالته .در هر صورت این اولین کاردستی با دستهای کوچولوی تو الان 3 سال و 6 ماهته و این کاردستی رو با هیجان درست کردی و اینقدر ذوق داشتی که دلت می خواست کاردستی های بیشتر درست کنی .اول یه بعلاوه درست کردی ولی زود خراب شد بعدش مثلث و بعدیش شد مربع .یه دونش که حرفه ای تر شده بود شد پروانه که خودت رنگش کردی و به زود چسب چوب زدی و محکم فشار می دادی تا خوب بچسبه و برای این که اونو به بابایی نشون بدی تحمل نداشتی و تا بابا رو دیدی بدو بودو پروانه خوشگلت رو بردی که اونم ببینه .قربون پسر خوش ذوقم برم .امیدوارم همیشه اینجوری ذهنت خلاق بمونه .دوستت دارم بوس بوس   ...
23 بهمن 1390

نمایشگاه

سلام عزیز دلم امروز جمعه 21 بهمن 1390 ما با خاله مریم و محمدرضا و عمو علی رفتیم نکایشگاه کیتکس خلی نمایشگاه جالب توجهی نبود ولی چند تا اسباب بازی اموزشی برای تو محمدرضا خریدیم و مشا اونجا نقاشی کشیدید ، بازی کردی و عکس گرفتید .و چون بابایی سردرد داشت و منم معدم درد گرفته بود خیلی نموندیم و زود اومدیم بیرون ولی به تو محمدرضا خداروشکر خوش گذشت و کلی بازی کردید. برو ادامه مطلب عکساتو ببین عسیسم.   کلی باهم اینجا بازی کردید و البته بازم سر اسباب بازیا باهم دعوا کردید. نمی دونم چه سری داره؟                       &nbs...
22 بهمن 1390

مهمونی

پنجشنبه ای با هم رفتیم خونه همکار بابا .اونا 3 تا بچه ناز و خوشگل دارن که اسماشون ( امیر حسین که من بهش می گم هری پاتر چون واقعا شبیهشه، عرشیا که خیلی تپلی نار، و آخریشم هستیه خانم که خیلی ناز داره ) هستیا یه کم از شما کوچیکتر ولی ماشاللهاستخون بندی درشتی داره واسه همین بزرگتر دیده می شه .خلاصه این که با کلی ذوق رفتیم اونجا یکی دیگه از همکارای بابا هم اونجا بودن منظورم بابا و مامان آیدین دوست کوچولوی خودمونه که وبلاگ هم داره .وقتی رسیدیم شما خواب بودی و بعد که بیدار شدی یهویی که انگار زده باشنت همش گریه کردی .نمی دونم واسه چی ... ولی ما هر کاری می کردیم ساکت نمی شدی دیگه داشتم کلافه می شم چون اصلا حرف هم نمی زدی و فقط می گفتی نه نه...
22 بهمن 1390

چند روزی که گذشت

سلام به همه دوستای خوبم .ببخشید چند روزی بود هم اینترنتم مشکل داشت و هم سرم شلوغ بود نمی تونستم بیام بهتون سر بزنم. خب حالا یه سلام هم به پسر خوشگل مامانی خودم. جونم برات بگه ......... جمعه ای من و شما و بابایی مهمون داشتیم که کنسل شد واسه همین موندیم تک و تنها منم برای این که حوصله شما سر نره فرستادم پارک بادی البته با بابای مهربونت .خودم خونه موندم چون خیلی کار داشتم برای انجام دادن. شما هم پارک بادی حسابی خوش گذروندی و از اون روز چون اولین بارت بود که با بابایی تنها می رفتی پارک بادی حسابی ذوق زده بودی. خلاصه که خیلی خوشت اومد. راستی یادم رفت بگم همون روز جمعه البته صبحش بابا بردت ارایشگاه و مثل آقاها نشستی تا موهات مرتب بشه ...
18 بهمن 1390