متین متین، تا این لحظه: 15 سال و 9 ماه و 16 روز سن داره
مهبدمهبد، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 21 روز سن داره

متین و مهبد

بازم روزانه و روزانه

سلام گل پسر مامان.حالت چطوره خوبی عسلم.ببخشید که چند وقتی نتونستم برات بنویسم .میدونی که نی نی توی راه دارم و حوصله خیلی کم. میام و اتفاقات مهم یا جالب رو برات مینویسم. دوستای خوبم .شما رو هم فراموش نکردم.میام و بهتون سر میزنم. جونم واسه پسرم بگه که شما الان 4 سالته و واسه خودت مردی شدی، شخصیتی داری، شیطون بلا، ناقلا، مربون و دوست داشتنی و البته گاهی هم شدیدا غرغرو. این اخریه رو خیلی وقته که جز پروژهام کردم تا از سر شما بندازم. تا اندازه ای هم موفق بودم ولی خوب ، برای رسیدن به نتیجه مطلوب زمان لازم. توی این مدت شما میری کلاس و چیزهای جدید یاد میگیری.هر روزش یه جوره ولی دیگه رفتارهات رو حفظ شدم و بعد هر موضوع میدونم که میخوای چی کار...
31 خرداد 1391

بدون عنوان

سلام به اقا پسر خودم. و یه سلام مخصوص هم به دوستای گل خودم که منو کلی شرمنده کردن. این چند وقته حالم خوب نیست و زیاد نمیتونم بیام .میبخشید که کم بهتون سر میزنم. چون تقریبا روزا رو یا خوابم یا دراز کش . اینروزا متین رو دوباره میبرم کلاسای استعدادیابی 9 میبرمش ساعت 12 هم میرم دنبالش تازه خودم هم میرم باشگاه که نیم ساعتی ورزش کنم.بقیش رو که خونه هستم اکثرا در حال انجام دادن کار های خونه هستم با سرعت لاکپشتی .کارای 1 ساعته 3 ساعت طول میکشه. متین هم یا با کامپیوتر بازی میکنه. تا با هم آجر بازی میکنیم ، یا کارت بازی، یا چند تا بازی دیگه که دو نفرست .سعی میکنم تنها نباشه .قربونش برم. خیلی درکم می کنه وقتایی که دراز میکشم ازم میپرسه که مامان حالت...
11 خرداد 1391

روزانه های زیاد

سلام به پسر گلم و همه دوستای خوبم .شرمنده روی همتون هستم این چند وقته از بس که خوابیدم .خسته شدم نمیدونم کلا همش خواب بودم .ولی شما دوستای خوبم تنهام نذاشتید .منو حسابی شرمنده کردید .خیلی خیلی خوشحالم که دوستهای خوبو مهربونی دارم.بازم مممنون. خوب بریم سراصل مطلب. پسرم. قند عسلم .عشق و عمرم که میخوام بدون اون دنیا نباشه. مامانی شما این چند وقت حسابی کفرم رو در آوردی از بس قلدری کردی بعدش باهم دعوا میکنیم بعدش هم شما میای و عذرخواهی ی کنی منم که طالقت ندارم وقتی شما میگی ببخشید .سریع میگم باشه و شروع میکنیم هی همدیگه رو میبوسیم وبه هم میچسبیم ولی خوب چه میشه کرد 1 ساعت بعدش روز از نو روزی از نو.سنت دیگه کاریش نمیشه کرد.خودتم نفی میکنی دیگه...
30 ارديبهشت 1391

باز هم روزانه

سلام عزیز دلم .می دونم میدونم .بازم دیر اومدم .خوب چیکار کنم حال ندارم  دیگه .الان ولی برات مینویسم. از این چند وقته که کارمون شده موندن توی خونه.شما اصلا دیگه دلت نمیخوای بری مهد کودک چرا؟ الان واست مگم. فکر کنم 2 هفته پیش بود میخواستم برم ارایشگاه و چون کارم طول میکشید تصمیم داشتم بزارمت مهد ولی شما اینقدر گریه کردی که دلم دیگه طالقت نیاورد و با خودم بردمت ارایشگاه و شما هم مثل همیشه ساکت نشستی تا کارم تموم بشه .حالا چرا نمیخواستی بری .میون گریه هات همش میگفتی خاله اکرم منو دعوا میکنه .یه بار قبلا هم زده بودتت که با وساطتمسئول مهد همه چی بخیر گذشت.ولی دیگه این دفعه نتونستم تحمل کنم .و تصمیم گرفتم که دیگه نبرمت مهد و دلیلش رو هم به...
20 ارديبهشت 1391

قهر و قهر قهر

سلام عشقم، عمرم، نفسم، جونم.مامانی فدات بشه. دوستت دارم اندازه یه دنیا با تمام اخم وترشات و قهرات. مامان دورت بگرده که اینقده ناز باهام قهر میکی. میدونی 3 شنبه ای که گذشت عروسی دعوت بودیم و از اونجایی که راهش دور بود واسه این که شما گل پسری اذیت نشی .گذاشتیمت خونه عمه جون شماهم با کله رفتی ولی ساعتای 11 بود که عمه زنگ زد و گفت که شما نمیخوابی.مامان پیش مرگت بشه .شما با بابا صحبت کردی و گفتی که نمی خوای بخوابی و اگه ما نریم پیشت گریه میکنی.بابا هم کلی دلداریت داد که بتونی بخوابی و به شما گفت دراز بکش ولی نخواب .شما هم حرف گوش کن هر چی عمه گفت بخواد فقط میگفتی بابا گفته فقط دراز بکشم.عزیزم.از اون به بعد عروسی کوفتمون شد بابا که کلا دپرس ش...
14 ارديبهشت 1391

بارون بارونه

سلام گل پسر خودم.خوبی مامانی .چی کارا میکنی .میدونم، شیطونی دیگه..  ...... از چند هفته گذشتت برات بگم .که رفتیم خونه خاله مریم ، خونه مامان جون و بابا جون، بابارضا و عزیز اومدن خونمون،رفتیم خونه آیدین کوچول، تازه این تعطیلی هم رفتیم بیرون با بابارضا وعزیزو خاله مریمو محمدرضا و عمو علیو خاله میترا و عمو مهدی . بیا ادامه مطلب تا با عکس واست بگم. این گلای خوشگلو بابایی برام خریده من توی همه گلدونام جا دادم بیستایی میشد. رفتیم خونه خاله مریم .منم شما و محمدرضا رو بردم پارک بادی حسابی بازیو شیطونی کردید و اینقدر قشنگ با هم بازی میکردید که حتی مسئول اونجا هم محو شما دوتا شده بود .ماشالله به شیطونیطون که نتونستم عکس درستو حساب...
12 ارديبهشت 1391

روزای متین.

  سلام به گل پسر خودم و دوستای مهربونم حالتون خوبه؟ ببخشید که یه مدتی نبودم اخه سرم شلوغه و وقتم کم واسه همین فقط میومدم یه نگاه کوچولو مینداختم به وبها و میرفتم. عزیز مامان امروز اومدم با چند تا خاطره از هفته پیش تا حالا . از هفته پیش بگم که چهارشنبه پیش خاله مریم اومد خونمون و شما ومحمدرضا حسابی اتیش سوزوندین. کلی باهم بازی کردین .دیگه مثل قبل باهم دعوا نمیکنید . هر وقت که بازیتون تموم میشه میرم اتاقت رو که میبینم سرم درد میگیره .انگار زلزله اومده هر چیزی رو بیرون میریزید .حتی به وسایل منم رحم نمیکنید شما به محمدرضا یاد داری باهم برید توی کمد رخت خوابا شب که میخواستم برای بابارضا  (بابای خودم) جا بندازم دیدم کمد پر اس...
29 فروردين 1391

بازم پشت در موندم

سلام جیگر مامان امروز میخوام برات از دو ماجرا شبیه هم ولی کاملا متفاوت برات بگم. توی هر دو یه اتفاق افتاد و شما پشت در موندی و هر دوتا شون دوتا تجربه بد برای منو شما بود . بدو دنباله مطلب تا برات بگم اولین اتفاق سال گذشته بود زمانی که شما تازه رفته بودی توی 3 سالگی اون روز مثل روزای دیگه مشغول بازی بودی و یه دفعه نمیدونم چی شد سر یه موضوعی با هم کل کل کردیم و شما رفتی توی اتاقت بعد به طور کاملا اتفاقی در رو کوبیدی آخه هیچ وقت این کار رو نکرده بودی .موندم از کجا یاد گرفتی شاید از تلویزون چون ما که این کاره نیستم .خلاصه که بعد 10 دقیقه صدای در زدن میاد و پشت بند صدای دادهای شما که نمیتونی بیای بیرون .اول ماجرا همه چی خیلی خونسردا...
17 فروردين 1391