متین متین، تا این لحظه: 15 سال و 9 ماه و 16 روز سن داره
مهبدمهبد، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 21 روز سن داره

متین و مهبد

بیان رابطه هامون رو بیشتر کنیم.

  سلام دوستان گلم و کوچولوهای خوشگل .1 سالو اندیه که با شما آشنا شدم البته به صورت مجازی .غما و شادیامون رو با هم قسمت کردیم و لحظه های زیادی رو با شما به شادی گذروندم .ولی خیلی دلم میخواست که میتونستیم همدیگه رو ببینیم. متاسفانه همه دوستای خوبمون شهرای  مختلف هستند ولی اگه هر کدوم از دوستا کرج ،تهران، شهریار یا اندیشه هستند و دوست دارند که با هم از نزدیک ملاقاتی داشته باشیم خبر بدن که یه جای خوب از تهران با هم قرار بزاریم .من از طرف خودم و متین می گم که حاضرم و خیلی از دیدن شما و کوچولوهای خوشگلتون خوشحال میشم منتظرتون هستم.ناامیدم نکنید ...
16 فروردين 1391

و ادامه ماجرا

سلام عزیز دل مامان. اومدم تا برات دوباره مطلب بذارم و از عید سال 91 برات بگم. توی پست قبلی تا اینجا گفتم رسیدیم ارسک. بعله و از اونجا شروع شد که تا رسیدیم خونه شما یه راست رفتی سر خاک یازی و اگه نمیگفتیم بیا تو حتی یادت میرفت بری دستشویی .انگار همین دیروز بود .عید 90 رو میگم اینقدر خاک بازی کردی و حتی نیومدی غذا بخوری که بعد 3 روز بدنت به لرزه افتاد از فرط گشنگی و دیگه هرچیزی که به دستت می رسید می خوردی .و برای این که امسال اینجوری نشی .کلی کلک بهت میزدیم تا بیای و غذا بخوری البته خودت فهمیده تر شدی و میفهمی که وقتی گرسنه هستی بازی معنی نمیده واسه همین با غرغر میای و غذاتو میخوری بعدش هم که دوباره خاک بازی .یه وقتایی با کیوان ، باباجون ،بابا...
14 فروردين 1391

اولین پست سال جدید.

سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام به متین عزیزم و دوستای خوبش و مامانهای مهربون سال نو همتون مبارک امیدوارم سال جدید براتون پربارتر از همیشه باشه و روزهای شادی رو در کنار هم سپری کنید..خب بریم سر اصل مطلب که باشه روزای قشنگ بودن با تو.پسر نازم این چهارمین سالی هست که کنار تو هستیم .منو بابایی خداروشکر میکنیم که تو کنارمونی و تمام لحظه هامون رو پر از شادی کردی .همیشه بخند عزیزم و شاد باش تا ماهم با تو شادی بیشتری رو تجربه کنیم. از اولین روز عید بگم. امسال هم افتخار بودن کنار پدر و مادر خوبم و خانواده عزیزم رو داشتم و البته با شما. صبح قبل از سال تحویل بیدار شدیم و لباس تنمون کردی و خیل...
7 فروردين 1391

شب آخر سال 90

سلام عشق من، این آخرین پست توی سال 90 هست و ان شالله اگه عمری بود حتما بعد سیزده با کلی خاطره و عکس میام و برات ثبت می کنم همه لحظه های خوبت رو .از ته دل برات بهترین آرزوها رو دارم . امیدوارم که همیشه سالم و تندرست باشی و من غمت رو نبینم .امسال که گذشت و من نتونستم هر چیزی رو که می خوای برآورده کنم ولی سعیمو می کنم سال بعد بهتر باشم و بتونم به آرزوهات برسونمت و لبخند رو روی لبات بیارم. حالا برات از این چند روز آخر می نویسم. جمعه هفته پیش ما یه مراسم بله برون یهویی داشتیم .بگو کی؟ خاله مونا دیگه .ایشالله به امید خدا اونم میره قاطی مرغا .ببخشید .داره عروس میشه .خیلی براش خوشحالم و دوست دارم که خوشبخت بشه و با تمام وجودم براش دعا می کنم. خل...
1 فروردين 1391

روزانه ها

سلام عزیز مامان اومدم نت به دوستان سر بزنم و برات مطلب بذارم. یه چیزی خوندم .دلم هری ریخت.در مورد دوست جونت علی مرتضی  مامانش یه پست گذاشته که زلزله اومده اونم چند بار پشت سر هم .دیگه چیزی ننوشته .دلم شور میزنه خدا کنه اتفاقی براشون نیفته. ان شالله .الان خیلی ناراحت شدم .دیگه حسم نمیاد بنویسم .منتظرم تا یه خبر خوب بشنوم دوستام دعا کنید .علی مرتضی همون امپراطور کوچک خودمونه .وای خدا .حالا چی کار کنم.اصلا نمی دونم کاری هم جز دعا ازم برنمیاد.     آخیش خیالم راحت شد همین الان با مامان علی مرتضی حرف زدم حالش خوب بود .ان شالله که دیگه زلزله نیاد بنده خدا خیلی نگران بود می گفت چند شبه خواب نداره. بیشتر هم نگران علی مرتضی بو...
19 اسفند 1390

روزانه

سلام عشق من. اینروزای پایانی سال نودم انگاری کشدار شده .فقط بعضی روزای به چشم بهم زدن میگذره و مخصوصا لحظات خوبش .می دونی اون لحظه ها کی .........موقعی که پیش و تو بابایی هستم وقتی که با هم می خندیم .وقتی با هم شام میخوریم .وقتی که با هم بازی می کنیم. دیروز موقع برگشتن از کلاست اینقدر از دست تو خندیدم که دیگه توی خیابون نمیتونستم راه برم و دستمو تکیه داده بودم به دیوار که نیفتام هر کسی هم که رد می شد با تعحب نگاه می کرد آخه تو داشتی گریه می کردی و من می خندیدم. قضیش اینه که ما داشتیم دنبال بازی می کردیم و شما هی جلوی پای من میومدی و به قول خودت منو می گرفتی که حرکت نکنم اون موقع با هم می خندیدیم ، بعد شما خواستی که قایم باشک بازی کنیم ...
14 اسفند 1390

1 ساله شدن وبلاگ متین

سلام عزیز دلم میدونی در تاریخ 89.12.10 بود که وبلاگت شروع به کار کرد و اولین خاطره رو برات نوشتم به امید اون روزی که تو اینجا بنویسی وبلاگم 20 ساله شد و  اون روز وبلاگو برای کوچولوی خودت ادامه بدی. البته من با تاخیر 3 روزه نوشتم ببخشید .                                                                 &nb...
13 اسفند 1390

خرید

سلام عشق من .دیروز با بابایی رفتیم بوستان خرید کنیم .تا به بابا برسیم کلی تو ترافیک بودیم و من همش سر شما رو گرم می کردم که خسته نشی چون تازه اول راه بودیم .آقای راننده برات آهنگ گذاشت شما هم که قرتی کلی رقصیدی تازه از منم می خواستی برقصم که گفتم زشته که بی خیال شدی .بعد که رسیدیم شرکت بابا کلی صبر کردیم تا بیاد شما اونجا از مسئول حراست یه کیکی گرفتی و نوش جان کردی. خلاصه راه افتادیم اینقدر توی ترافیک گیر کردیم که راه 1 ساعته 2 ساعت شد و کلی خستمون کرد آخراش هم شما کلی نق نق کردی و غر زدی .بالاخره رسیدیم و پارک کردیم .و رفتیم توی بوستان .ولی هرچی گشتیم لباس مناسب برای شما پیدا نکردیم البته من قبلا جای دیگه لباس برات دیدذه بودم واسه همین تص...
11 اسفند 1390

آخرین ماه سال 90

سلام عزیز مامان خوبی پسرم ببخشید که چند روزی برات مطلب نذاشتم آخه سرم حسابی شلوغه چون اخرین ماه سال ١٣٩٠ رو می گذرونیم و باید خونه تکونی کنیم . منم هم مشغول انجام دادم کارهای خونه و کارهای عقب افتاده هستم و در ضمن در حال درست کردن سفره هفت سین مثل سالهای پیش هستم با این تفوت که امسال ٢ تا هفت سین درست می کنم یکی برای خودمون یکی هم برای بابارضا و  عزیز کلی داره خوشگل می شه بعدا برات عکساشو می ذارم ببینی چه مامان هرمندی داری .( بابایی و شما که ما رو تحویل نمیگیری خودم باید نوشابه واسه خودم باز کنم و از خودم تعریف کنم.) از این چند وقته بگم که کارامون خیلی روتین شده. از وقتی شما کلاس می ری کار هر روزمون بغیر از ٥ شنبه وجمعه اینه ...
9 اسفند 1390