متین متین، تا این لحظه: 15 سال و 9 ماه و 14 روز سن داره
مهبدمهبد، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 19 روز سن داره

متین و مهبد

باز باران باترانه

هوای پاییزی ....چقدر دلگیره .ولی با این حال دوستش دارم. امروز صبح که بیدار شدم و بیرون رو نگاه کردم درختان زرد رنگ نظرم رو جلب کرد .این فصل با تمام دلگیریاش اما خیلی زیبا و قشنگه. وقتایی که بارون میاد آدم دلش میخواد بره زیر بارون و بی خیال از همه مسائل راه بره.چه حس خوبیه. بوی خاک که بلند میشه منو مست میکنه. دلم میخواد یه روز هوا آفتابی بشه و برم و پا بزارم روی برگای رنگارنگی که روی زمین ریخته.و خش خش برگارو با جون و دل گوش کنم. این روزا با این که صبح تا شب هوا گرفتس ولی خیلی لذت میبرم وقتی که بارون رو میبینم و میبینم که زمین نفس میکشه و درختا و گلا سیراب میشن .خدایا نعمتهات رو شکر که اونقدر زیادن که شکر گفتنای ما براشون بس نیست. پسرای گلم...
29 آبان 1392

تطیلی اجباری

سلام گل پسرا حالتون چطوره عزیزای من. متین میدونستی 1 هفته اجباری تعطیل شدی.البته شما خوشحالی که توی خونه میمونی.چون فکر میکنی میتونی همش کامپیوتر بازی کنی. ولی خیالت خام عزیزم. آخه اگه هر روز بازی کنی که خیلی خسته میشی و از همه مهمتر چشمات اذیت میشن و من  مجبورم همچنان با گذاشتن زمان اجازه بازی کردن به شما بدم. راستی نمیخوای دلیل تعطیلیت روبدونی.برات میگم. این روزا هوای خیلی از شهرامون به حالت اضطرار در اومده یعنیاین که آلاینده های ناشی از دود ماشین وکارخونه جات و چیزای صنعتیه دیگه باعث شده هوای شهرا خیلی کثیف و بد بشه واسه همین نفس کشیدن سخت شده .مسئولین هم تصمیم گرفتن که چند روزی رو تعطیلی اعلام کنن تا کسایی که مجبور نیستن کمتر ا...
20 آبان 1392

پسر ارشد

سلام به شاه پسر خودم .به قند عسلم .امروز هم اومدم تا فقط خاص شما بنویسم . اینروزامون با این که یکم با کارای روتین تکراری شده ولی شما از وقتی میای خونه حسابی متنوعش میکنی .حتی گاهی اول صبحمو تغییر اساسی میدی که سرحال سر حال میشم. یکی از نمونه هاش: اومدی منو بیدار کردی اونم با یه بوسه جانانه و بهم میگی مامانی اینجوری که موهات هست خیلی قشنگ شدی .قربون شیرین زبونیات برم من. دیروز به بابات پاستیل نشون دادی ،بابا هم اذیتت میکنه طوری که فکر کنی نمیدونه پاستیل چیه. بهت میگه این که کرم از توی گلدون در اومده.و شما هم خیلی جدی براش توضیح دادی: ببین بابا کرمو که از خاک در اوردن اول کشتش (منظور فعل کشتن) کردن بهد دست و پا و دهنو دماغو چشم...
14 آبان 1392

دندان جدید مهبد و دومین سفرنامه

تاریخ 28/5/92 گل پسر دندون سومش هم در اومد.     بعد یک هفته گریه و زاری که شما برای در اومدن دندون جدیدت داشتی .بالاخره دیروز رویت شد و ما خوشحال و سرمست شدیم بسی. دیگه بشما نمیشه گفت بی دندون . هفته پیش رفتیم شمال. عکساش رو بعدا اضافه میکنم.کلی هم ماجرا داشتیم.  جونم براتون بگه از مسافرتمون که با هسر عزیز و شما دوتا گل پسر رفتیم که خیلی هم خوش گذشت .روز دوشنبه بود که بعد جمع کردن وسایل اونم سلانه سلانه ،ساعت 11 بود که راه افتادیم به سمت شمال .هوا بسیار عالی بود حتی کمی هم ابری که این موضوع هوارو مطلوبتر کرده بود .ما هم از دیدن طبیعت لذت میبردیم .آقا متین که از اولش نشسته بود میخواست اهنگ گوش بده .م...
6 آبان 1392

مادرانه هایم.

صبح وقتی چشم باز میکنم صورت خندون و فوق العاده هیجان زده مهبد رو میبینم که با انرژی وصف نشدنی داره بالا و پایین میپره و منو باباش رو با خودش همراه میکنه.آخ که چه شیرینه .خواب رو از سرم میپرونه حتی اگه دیر خوابیده باشم .از همون اول صبح شروع میشه .خنده ها و گریه ها و نق زدن ها.ولی.... همشو دوستدارم دلم نمیخواد هیچ کجای دیگه میبودم .دوتا کوچولوی نازدارم که با تمام سختی ها وقتی خنده نازشون رو میبینم دنیام بهشت میشه.مهبد که سیر میشه میره سراغ بازی ولی هراز گاهی سرک میکشه تا ببینه که من هستم یا نه.وقتی آهنگی از تلویزیون پخش میشه هر کاری داشته باشم میزارم کنار و با مهبد که بغلمه شروع میکنم به بالا و پایین پریدن بعدش پام درد میگیره ولی بقدری مهبد تو...
6 آبان 1392

قامت راست نی نی من

سلام پسر کوچولوی مامان .حالت چطوره گلم .خوبی؟ میدونی داری هر روز شیرین تر میشی. خواستنی تر میشی.دلم میخواد هر لحظه بخورمت.بس که شیرینی.شما دیگه به ندرت ساکت میشی .مگه وسیله جدید پیدا کرده باشی و مشغول کشف کردن باشی وگرنه مدام در حال (دددد، دادادا، اگه اگه، بابا، ماما، سس،) گفتنی یا این که از سر ذوق داری جیغ میزنی.اینروزات اینقدر باحالن که در حال انجام دادن هر کاری باشم بی اختیار وایمیستم و نگات میکنم.وقتایی که شبکه کارتون آموزشی میزاره یا این که دورا رو پخش میکنه اینقدر ذوقزده میشی که میری جلوی تلویزیون وایمیستی و با جیغ و داد دستای کوچولوی خوشگلت رو مدام روی میز میزنی. یا یه وقتایی که وسیله ای دستت میاد برای کوبیدن روی میز چنان با هیجان و...
6 آبان 1392

فکر کردیم گمشده اما.......

پنج شنبه ای که گذشت خونه خواهر شوهرم به اتفاق مادر شوهرم اینا بودیم.شب که خواستیم بیام خوه متین اصرار کرد که بمونه ماهم موافقت کردیم و تا صبح اونجا موند و میگفت که تا صبح دلم برای مامان وبابام تنگ نمیشه .خوب کنار مادر بزرگش بود و خوش میگذشت. فرداش اونا میخواست بیان خونه ما .من هم کارام رو سر فرصت انجام دادم و منتظر نشستم تا بیان که ساعتای 11 بود که تلفن زنگ زد و مرتضی مکالمه مرموزی رو انجام داد که بعد فهمیدن که ای داد بیدا متین نیست. همه جا رو دنبالش گشتن ولی نبود که نبود .آخه مسیر خونه و شماره مرتضی رو بلده و میدونتستم که در صورت گمشدن میتونه خودش رو به ما برسونه ولی اون رو اینجوری نشد و گشتن ها بی فایده بود .مرتضی از پیاده گشتن منصرف ش...
6 آبان 1392